سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 1

شنبه
ساعت یک ظهر : از دانشکده بیرون می زنم . نمره هایم بد نبودند . حوصله خانه را ندارم . هیچ کس خانه نیست . با دوربینم خیابان ها را گز می کنم . هوا گرم است .
ساعت دو و نیم بعد از ظهر : نمی فهمم چگونه و چطور از میدان خراسان سر در آورده ام ، ضرابخانه کجا ! اینجا کجا ! ... با دوربینم خیابان ها را گز می کنم . هوا عجیب گرم است .
ساعت سه و پانزده دقیقه  بعد از ظهر : نزدیک پنجاه تا عکس از معتادان خیابانی انداخته ام و البته چندتایی از کودکان کار . آب زرشک های غیر بهداشتی بد وسوسه ام می کنند . تن اما به یک ساندیس می دهم ، فایده ای ندارد .
ساعت چهار بعد از ظهر : آسمان عشق را زیر لب زمزمه می کنم . تعداد عکس هایم به نود رسیده اند ، از همان دو سوژه . در دنیای خودم سیر می کنم . کودک زیبایی در آغوش مادرش آرام خفته است . از کنارم رد می شوند . از او هم عکس می اندازم .
ساعت چهار و سی دقیقه بعد از ظهر : ناگهان سه مرد بزرگ _ از همان ها که نظیرشان را این روزها زیاد می بینیم _ در لباس سبز رنگ پلیس جلو می ایند . چیز هایی می گویند که نمی فهمم . حرفشان اما انگار در مورد دوربین من است . دوربین را از دستم می گیرند . هنوز متوجه داستان نشده ام ! می گویم کجا بیایم دنبالش ؟ مسخ شده ام ! چه راحت وادادم ! می گویند : کلانتری منطقه چهارده . رسیدی نمی دهند . با نا امیدی به دنبال کلانتری می گردم .
حول و حوش ساعت پنج و نیم بعد از ظهر : کلانتری را پیدا کردم . پرسیده ام . گفتند بنشین تا صدایت کنیم . در راهرو نشسته ام . به نیلوفر و پوریا  اس ام اس می زنم . هر دو دلداریم می دهند و امید .
ساعت شش بعد از ظهر : صدایم می کنند . داخل اتاق می شوم . مسئول آنجا _ نمی دانم سرهنگ است سربان است یا چیز دیگر ... _ چپ چپ نگاهم می کند . می ترسم . از همان شروعش ترسم آغاز شده بود .
می پرسد : این دوربین برای توست ؟
سرم را به علامت تایید تکان می دهم .
بی مقدمه با صدایی که فاصله ای با فریاد ندارد می گوید : خیال کردید ! شما یک مشت آدم کثیف غربزده _ جای شکرش باقیه که ما رو داخل آدم حساب کرد _ که هیچی نمی فهمید و مثل خر احمقید می خواید چهره زیبای جامعمون ( اینجا از یک پسوند استفاده می کند ) رو الکی کثیف نشون بدید .
همچنان سخنرانی می کند و من همچنان می ترسم .
سخنرانیش که تمام می شود CF (‏ RAM ) دوربینم را با سختی فراوان بیرون می کشد و بی هیچ ترحمی لبه میز می گذارد و می شکاندش . به دوربینم اشاره می کند _ که برش دارم _ و می گوید : دیگر نبینمت !
ساعت هفت بعد از ظهر : به نیلوفر زنگ می زنم که از نگرانی خارجش کنم . صدایم می لرزد . چیز هایی می گویم . صحبتمان را حواله می کنم به فردا در دانشکده . به پوریا زنگ می زنم . هر چه می خواهیم می گوییم بی خیال از حرمت کلام . سبک می شوم .
ساعت ده شب خانه مادربزرگ : مهدیه زنگ می زند و از اینکه نتوانسته تلفن پرویز زاده _ استاد کمانچه _ را پیدا کند می گوید . قول می دهم تا فردا صبح تلفنش را پیدا کنم تا با هم نزدش برویم .
یکشنبه
ساعت نه و نیم صبح : از ساعت هشت صبح به هر جا که زنگ زده ام نتوانستم شماره را پیدا کنم . مهدیه زنگ می زند . می گوید خودم پیدا می کنم .
ساعت ده و نیم صبح : در راه دانشکده تلفنم زنگ می زند . خبر خوبی نیست . قول می دهم تا ساعت دوازده خودم را برسانم به آنجا که می بایست . علی و سعید را در دانشکده می بینم و همچنین مائده .
ساعت یازده  صبح : در دانشکده ام . مهدیه شماره را پیدا کرده و قرار را گذاشته . اما من نمی توانم بروم . بد قول می شوم و خجل ...
ساعت یازده و پانزده دقیقه صبح : نیلوفر می آید . نمره هایمان را می بینیم و بعد از دانشکده تا سید خندان را گز می کنیم . برایش از دیروز می گویم . خبر ساعت ده و نیم انقدر گیجم کرده که نیلوفر را حتی به یک بستنی هم دعوت نمی کنم . آنقدر که مسیر اجازه می دهد با هم گپ می زنیم . دلم می خواهد این مسیر دو سه برابر باشد که نیست اما . سید خندان از هم جدا می شویم . من می روم به سوی آنجا که باید می رفتم .
دوشنبه
ساعت ده صبح : دیشب اصلا نخوابیده ام . ساعت یازده و نیم صبح با پوریا قرار دارم . کلاس سبک شناسیم دیر شده است .
ساعت دوازده : پوریا مثل همیشه خوش قول است و راس ساعت دوازده ! می رسد . در دانشکده خبری نیست . روی تخت می نشینیم . چایی می خوریم _ چایی که صد تومان شده _ و نیم ساعتی حرف می زنیم ، صالح هنوز نرسیده است . باید سریع به خانه بروم . تا سر کوچه را با پوریا لخ لخ کنان طی می کنیم و بعد می رویم سوی خودمان . راستی باز هم مائده را می بینیم با آن کیف عجیبش .
ساعت پنج بعد از ظهر : تنهای تنها باز هم در کافه 78 نشسته ام و می نویسم ...
 

 


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در دوشنبه 87/4/17 و ساعت 9:5 عصر | نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

نوای زمستان
طه ولی زاده
از زبان یک دانشجوی جامعه شناسی علامه طباطبایی خواهید خواند فردی که کورسو امیدی به آینده دارد : ...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 14
مجموع بازدیدها: 269557
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو
موسیقی وبلاگ من