نوای زمستان
در این تنگین قفس
هر روز ما خسته
بسان رهروانی اندر اندیشه
در اندیشه هزاران جای و آبادی
هزاران دشت هزاران رود
هزاران مرغ چه چه زن
هزاران جنگل و بیشه
ولی افسوس پاهامان
همه به یکدگر بسته
نه حرفی را توانایی به گفتن هست
نه فریادی
نه آهی را رهایی از دل و ریشه
به گندابی فرو افتاده از هر درد
به دردی که فرو افتاده از گنداب های
حول
به کولاکی چنان وحشی
زمستانی به غایت سرد
غروبی بی طلوع و زخم سر بسته
و سر تا سر خزان و برگ های زرد
توانی نیست
" آهی نیست "
کمک من از که خواهم ؟
ای شمایان
ای که پاهاتان همه بسته ؟