سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: جمعه 103 فروردین 31

می گوید : (( خسته شده ام از این همه تجهیزات بیمارستان که هفته ای سه روز با آنها سر و کار دارم )) . می گوید : (( نمی فهمم ، اینها که می دانند من هشت ، نه سال دیگر بیشتر زنده نیستم ، این همه هزینه برای چیست . چه می شود اگر این همه خرج را برای کسانی می کردند که بی امید به آینده روز می گذرانند . کودکانی که در این کولاک و برف طاقت سوز بدون سرپناهی شب ها را در زیر سقف بی ستاره ی آسمان می گذرانند . ))
برف پاک کن ها دیگر جوابگوی شدت برف نیستند . شجریان می خواند : (( گلچهره نپرس پروانه ی تو از تو چرا جدا شد . وان نغمه سرا از تو چرا جدا شد )) صدای ضبط را کم می کنم . می گویم : (( خب همین ها را به پدر و مادرت بگو . حرفت منطقی است . این پولی که بدبختانه توان زنده نگه داشتن تو را ندارد بگذار برای چندین کودک که چشمانشان چشم انتظار اتاق گرمیست خرج شود . ))
اشک هایش را پاک می کند . سرم را بر می گردانم و بی هیچ امیدی به دیدن منظره بیرون ماشین ، چشمانم را به پنجره خیره می کنم . استاد همچنان اما باصدایی ضعیف تر می خواند : ((ساقیا ساقیا زده ام باده ی نابی که مگو... جامی زده ام بر چشمه ی نگاه او .)) .
می گوید : (( توان گفتنش را ندارم . دلم نمیاید این امید واهیشان را نقش بر آب کنم . می ترسم دیگر نتوانم لبخندی بر روی صورتشان ببینم . ))
سکوت بینمان بیداد می کند . تنها ترکیب صدای خش خش تکراری برف پاک کن و صدای ضعیف نوار دلشدگان است که در فضای گرم ماشین می پیچد . با خودم فکر می کنم چرا وقتی برف می بارد همه چیز ساکت می شود ؟ ماشین ها ... آدمها ... و حتی کلاغ های پر سر و صدا .
می گوید : (( اصلا نمی دانم چرا این ها را به تو می گویم ))
می گویم :((با تمام احترامی که برای ارسطو قائلم اما خیلی چیزها را دیده ام که از قائده ی علت و معلولی بیرونند . به قول اون شاعر بزرگ که می گه : عقل گوید شش جهت راه است و بیرون راه نیست ... عشق گوید راه هست و رفته ام من بار ها . سوالت جواب ندارد . باز با تمام احترامی که برای شریعتی بزرگ قائلم و آن جمله مشهورش که می گوید : (( حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش هر کس به اندازه ی حرف هاییست که برای نگفتن دارد )) اما بعضی حرف ها هست که باید زمانی ، جایی و به کسی گفته شوند . ))
قرارمان این بود که هر سال با بچه های پیش دانشگاهی روز دوازده دی توی پارک اندیشه جمع بشیم تا خاطرات یک سال شیرین سخت را که در کنار هم در کتاب خانه ی پارک شب و روز گذراندیم را زنده کنیم و بهانه ای باشد که یکدیگر را به دست فراموش کار روزگار نسپاریم .
ماشین را کنار خیابان پارک می کند . با هم پیاده می شویم و به سمت قرارمان می رویم . از ما پنج نفر ، سه نفرمان هنوز به اولین سالگرد این قرار نرسیده برف و سرما را بهانه کرده اند و نیامدند . وقتی به پشت کتابخانه رسیدیم و خواستیم روی نیمکتی بنشینیم که سالی را با هم روی آن نشسته بودیم ناگاه دختر بچه پنج شش ساله ای را دیدیم که بر روی نیمکت کز کرده است . بی هی کاپشن و لباس زمستانیی . هنوز از شک این صحنه بیرون نیامده بودم که دیدم پیمان اورکتش را در آورده و به روی دخترک می اندازد . کلاهش را هم با اینکه برای سر کوچک دختر  بزرگ است ، بر سر او می گذارد . می فهمم که مثل همیشه به سختی بغضش را فروخورده است . گونه های دخترک را می بوسد و بی آنکه او را از خواب تلخش بیدار کند ، دستی بر سرش می کشد و راه می افتد .
خود را بر روی نیمکت برف گرفته ای رها می کنم و می گذارم به راهش ادامه دهد ...

................................................................................

پ.ن : عنوان مطلب برگرفته از شعر بی بدیل قاصدک اخوان بزرگ است :
در اجاقی طمع شعله نمی بندم ، اندک شرری هست هنوز ؟


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در سه شنبه 86/10/18 و ساعت 2:29 صبح | نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

نوای زمستان
طه ولی زاده
از زبان یک دانشجوی جامعه شناسی علامه طباطبایی خواهید خواند فردی که کورسو امیدی به آینده دارد : ...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 23
مجموع بازدیدها: 269532
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو
موسیقی وبلاگ من