سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: پنج شنبه 103 فروردین 9

هوا سرد است و برف آهسته بارد
 ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
 زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
 سرود برف و باران است امشب
 ولی از زوزه های باد پیداست
 که شب مهمان توفان است امشب
 دوان بر پرده های برفها ، باد
 روان بر بالهای باد ، باران
 درون کلبه ی بی روزن شب
 شب توفانی سرد زمستان
 آواز سگها :
زمین سرد است و برف آلوده و تر
 هواتاریک و توفان خشمناک است
 کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟
 کنار مطبخ ارباب ، آنجا
 بر آن خاک اره های نرم خفتن
 چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
 چه عمر راحتی دنیای خوبی
 چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
 درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
 که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها :
زمین سرد است و برف آلوده و تر
 هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
 حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
 شکاف کوهساری سر پناهی
 نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
 دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
 که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
 ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد
 

( اخوان بزگ )


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 85/6/4 و ساعت 2:32 عصر | نظرات دیگران()

 

 آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید

نان به سفره   جامه تان بر تن

یک نفر در آب می خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوش

می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:

"آی آدمها.."

و صدای باد هر دم دلگزاتر

در صدای باد بانگ او رساتر

از میان آبهای دور یا نزدیک

باز در گوش این نداها

"آی آدمها..."

(( نیما یوشیج ))

 


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در دوشنبه 85/5/2 و ساعت 9:18 عصر | نظرات دیگران()

تا سحر ای شمع بر بالین من

امشب از بهرخدا بیدار باش

سایه ی غم ناگهان بر دل نشست

رحم کن امشب مرا غم خوار باش

کام امیدم به خون آغشته شد

تیر های غم چنان بر دل نشست

کاندرین دریای مست زندگی

کشتی امید من بر گل نشست

آه ای یاران به فریادم رسید

ورنه مرگ امشب به فریادم رسد

ترسم آنشیرین تر از جانم ز راه

چون به دام مرگ افتادم رسد

گریه و فریاد بس کن شمع من

بر دل ریشم نمک دیگر مپاش

قصه ی بی تابی دل پیش من

بیش از این دیگر مگوخاموش باش

جز تو ام ای مونس شب های تار

در جهان دیگر مرا یاری نماند

ز آن همه یاران به جز دیدار مرگ

با کسی امید دیداری نماند

همدم من مونس من شمع من

جز تو ام در این جهان غمخوار  کو ؟

وندرین صحرای وحشت زای مرگ

وای بر من وای بر من یار کو ؟

اندرین زندان من امشب شمع من

دست خواهم شستن از این زندگی

تا که فردا هم چو شیران بشکنند

ملتم زنجیر های بندگی

شهید دکتر علی شریعتی

 

 

 

 

 


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در چهارشنبه 85/4/28 و ساعت 3:11 صبح | نظرات دیگران()

شیخ اجل سعدی رحمت الله می گوید :

چو رسی به طور سینا ارنی مگو و بگذر

که  نیرزد  این  تمنا  به  جواب  لنترانی

در جواب سعدی شاعری ( احتمالا حافظ ) می گوید :

چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر

تو صدای دوست بشنو نه جواب لنترانی

و در جواب این دو ، شاعر دیگری ( احتمالا مولانا ) می گوید :

ارنی گوید آن کس که تو را ندیده باشد

تو که با منی همیشه چه اَرا چه لنترانی


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در سه شنبه 85/4/27 و ساعت 4:37 عصر | نظرات دیگران()

مادر نگاه خسته و تاریکت با من هزار گونه سخن دارد

با صد زبان به گوش دلم گوید رنجی که خاطر تو ز من دارد

دردا که از غبار کدورت ها ابری به روی ماه تو می بینم

سوزد چو برق خرمن جانم راسوزی که در نگاه تو ی بینم

چشمی که پر ز خنده و شادی بودتاریک و دردناک و غم آلود است

جز سایه ی ملال به چشمم نیستآن شعله ی نگاه پر از دود است

آرام خنده می زنی و دانمدر سینه ات کشاکش توفان است

لبخند دردناک تو ای مادرسوزنده تر ز اشک یتیمان است

تلخ است این سخن که به لب دارممادر بلای جان تو من بودم

اما تو ای دریغ گمان کردی فرزند مهربان تو من بودم

چون شعله ای که شمع به سر دارددائم ز جسم و جان تو کاهیدم

چون بت تو را شکستم و شرمم بادبا آنکه چون خدات پرستیدم

شرمنده من به پای تو می افتمچون بر دلم ز ریشه گنه ی باری است

مادر بلای جان تو من بودماین اعتراف سخت گنه کاری است

شهید دکتر علی شریعتی


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 85/4/24 و ساعت 6:9 عصر | نظرات دیگران()

فلک  کی    بشنوه  آه   و   فغونم    

به هر  گردش زنه  آتش به جونم

یک عمری بگذرونم با غم و درد         

 به  کام   دل    نگردد   آسمونم

                        ( بابا طاهر )


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در سه شنبه 85/4/20 و ساعت 1:7 عصر | نظرات دیگران()

دیرست،گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!

دیرست،گالیا! به ره افتاد کاروان.

 

عشق من و تو؟ ... آه

این هم حکایتی است.

اما، درین زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

شاد و شکفته، در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزار دختر همسال تو، ولی

خوابیده‌اند گرسنه و لخت، روی خاک.

 

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده‌های سبز،

اما، هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا.

 

وین فرش هفت‌رنگ که پامال رقص تست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.

در تار و پود هر خط وخالش: هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.

 

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی‌گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان...

 

دیرست، گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.

هنگامه رهایی لبها و دستهاست

عصیان زندگی است.

 

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

 

یاران من به بند:

در دخمه‌های تیره و نمناک باغشاه،

در عزلت تب‌آور تبعیدگاه خارک،

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه.

زودست، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!

 زودست، گالیا! نرسیدست کاروان...

 

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز بازخواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه‌ها،

سوی بهارهای دل‌انگیز گل‌فشان،

سوی تو،

            عشق من!

هوشنگ ابتهاج

 


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 85/4/17 و ساعت 6:4 عصر | نظرات دیگران()

حتما شعر :

دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند

گل  آدم  بسرشتند   و   به  پیمانه  زدند

را شنیده اید . شهریار در جواب لسان الغیب حضرت حافظ می گوید :

در میخانه که باز است ، چرا حافظ گفت

دوش دیدم که ملائک در میخانه  زدند ؟

باز شهریار سراینده یحیدر بابا ، خود می افزاید :

در میخانه نبد بسته ولی آن ملکان

جمله کردند حیا و در میخانه زدند


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 85/4/17 و ساعت 12:31 عصر | نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

نوای زمستان
طه ولی زاده
از زبان یک دانشجوی جامعه شناسی علامه طباطبایی خواهید خواند فردی که کورسو امیدی به آینده دارد : ...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 4
مجموع بازدیدها: 269257
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو
موسیقی وبلاگ من