سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: جمعه 103 فروردین 10

به فریادم برس جانا هوا هم بوی نا دارد
در این تاریکی و وحشت دلم عزم فنا دارد
نگاهی نیست آهی نیست ، سکوت است و خزان زرد
نگاهی کن ! بده دستی ! سکوتت بوی (( لا )) دارد
ببین درد تن رنجور این آشفته ی زخمی
که از پا تا به سر هر جا هزاران جای پا دارد
کنون بگذشت کار من ز بی یاری و بی باری
تو رحمی کن به این مسکین ، رخت رنگ جفا دارد
کنون حال من است اینجا به فعل از ادب دوری
تو خود دریاب حالم را که حالم درد گا دارد

......................................................................

پ . ن 1 : شعر از خودم

پ . ن 2 : این شعر ابتدا در محافل دوستانه تر و در جمع نزدیکان خوانده شد و بعد از استقبال ایشان از این شعر تصمیم گرفتم آن را بر روی وبلاگ قرار دهم . باشد که آغازی باشد بر دریدن پندار های بیهوده شکل گرفته از من و نوشته هایم


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در یکشنبه 87/6/31 و ساعت 12:36 صبح | نظرات دیگران()

می چکد از آسمان
قطره های داغ آتش زای قیر اندود
دوزخی لبریز گشته
داغ خودخواهیش بر پیشانی این دشت بی پایان
همچو مهری تا ابد بر جای
نقش بربسته این بد آیین جهان آلود
نه نشان از باد بی گاهی
که از آهی کند آغاز
نه سراغ از قطره ی آبی
مردمان چون سرشکسته لشکری تشنه
در به در دنبال جای پای یک سایه
لیک دیواری نمانده است
خواه برای خانه های خویش
خواه همسایه
شهر کوران شهر زشتان شهر نامردان
شهر دزدان شهر گزمه شهر بی رحمان
راکد است چون روسپی مردابی
خفته در آغوش سرد و بستر تسلیم خاک پست
بی تقلایی برای آه یک لذت
یا فرار از زیر دست این بد آیین مرد : تابستان
...............................................................................

پ . ن : شعر از خودم


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در دوشنبه 87/6/11 و ساعت 9:34 عصر | نظرات دیگران()

عروسک !
عروسک ها ...
آن روز ها :
من مریض می شدم
تو هول می شدی
دکتر خبر می کردی
دکتر می آمد و تو مادرانه می خواستی که آمپولم نزند
بعد من خوب می شدم و ما با هم
در آن استکان های کوچک مملو از چای خیالی
که بویش هوش از سر آدم می برد
چای می خوردیم ...
ما کودک بودیم
آن زمان که با پشتی ها خانه می ساختیم
با متکی ها اسب سواری می کردیم
با کوچک ترین تکه گچی می شدیم معلم و شاگرد
گاه من شاگرد گاه تو معلم !!!
و آن همه آدم برفی که نساختیم از ترس آب شدنشان ...
عروسک !
عروسک ها ...
این روز ها :
من مریض می شوم
تو کجایی تا با آن تلفن پلاستیکی دکتر خبر کنی ؟
من هنوز در آن استکان های کمرباریک چایی می خورم
تو دست در دست نمی دانم کی انواع گلاسه ها را امتحان می کنی
کافه گلاسه
آناناس گلاسه
شکلات گلاسه
گاهی هم گلاسه ای مخلوط که مخصوص آن کافه است
این روز ها
تو بزرگ شده ای
خانم شده ای
زیبا شده ای
دیگر دلت هوای آن بازی ها را نمی کند حتی اگر همش من مریض باشم و تو مامان
من اما هنوز کودک مانده ام
بچه ام
دلم بی هوا هوای آلاسکای پرتغالی می کند
بی هوا گریه می کنم
بی هوا داد می زنم
گاهی هم بی هوا لبخند
من اما هنوز مثل کودکی هایم زشتم
تازگی ها احساس می کنم دارم کچل هم می شوم !
هنوز می خواهم تمام توجه مامان برای من باشد
این روز ها
تو گیتار می زنی
ویولون می زنی
ساکسیفون می زنی
من اما هنوز با آن چگور سیصد ساله پدر بزرگ سر و کار دارم
یادت می آید ؟
ااین روزها
تو بیست سالگیت را
می رقصی
شادی می کنی
جشن می گیری
دوستانت را می بینی
دوستت را !
من اما بیست سالگیم را در کنج اتاق
بی حوصله ی روشن کردن حتی یک شمع
در جوار این مه تا ابد
به یاد همه بیست سالگی ام
اشک می ریزم
گریه می کنم ...


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در چهارشنبه 87/6/6 و ساعت 1:15 صبح | نظرات دیگران()

صولت خاطر گرمای آغوشت را
شبی هزار بار اشک می ریزم
وتو اوج احساسم را می خندی .
خنده ات وام دار اشک های من است .
حرمتشان را نگه دار .

 .......................................................................................

پ . ن : شعر از خودم

lable : شعرواره


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 87/5/12 و ساعت 6:4 عصر | نظرات دیگران()

لاجرم خیال زلف پر شکوه تو
به باد داد عقل من
باد ! تو دامنش بگیر
به التماس نزد من بیاورش
و این جنون بی کرانه را
التیام بخش

......................................................................................

پ . ن : این روزها حوصله هیچ کس را ندارم . هیچ کس .

پ . ن 2 : این پست هم برای خالی نبودن عریضه بود ...

پ . ن 3 : شعر از خودم


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در یکشنبه 87/4/23 و ساعت 1:1 صبح | نظرات دیگران()

بی خویش و نا استوار و گنگ و گیج
در خلوت سکوت سیاه قرون سرد
در بستر تلاطم امواج روزگار
تنها نشسته چگوری کنار خویش
...
او در سرش خیال دو صد شور و صد فراز
چشمان سالخورده اش انبوه صد شکیب
بر تار خاک خورده ی بی کار خیره
در خاطرش تمام فرود و همه نشیب
...
آنک پس از هزار سال زندگی
یک پنجه تا شکستن این وحشت و سکوت
یک پنجه تا شروع
یک چنگ تا دریدن زنجیر بندگی
یک پنجه فاصله ی این میانه بود

...
اما دوتار زن هنوز
بی خویش و نا استوار و گنگ و گیج
در خلوت سکوت سیاه قرون سرد
در بستر تلاطم امواج روزگار ...

......................................................................................

شعر از خودم

پ . ن : متن مرتبط : شب های فراموش شده


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در دوشنبه 87/4/10 و ساعت 11:33 عصر | نظرات دیگران()

با من بگو ای تار !
ای خسته ی وامانده ! ای غمگین !
ای همدم همراز تبدار
آیا کدامین درد ،
آیا کدامین بغض ،
اینگونه بر هر تار و پودت رخنه کرده است ؟
ای همپیاله !
این داد ؟ این بیداد ؟
آیا کدامین عاشق دل زار در پرده هایت شکوه کرده است ؟
آیا چه رازیست که هر پنجه بر تو می خرامانم ،
فریاد صد فرهاد ،
طوفان صدها باد ... ؟
خامش نمان ای تار !
ای یاور شب های بی خویشی
ای خسته ! ای تنها !
ای یادگار کهنه از پیرار و پارینه
ای زخمی ! ای بیمار ...

....................................................................

پ . ن 1 : شعر از خودم

پ . ن 2 : هر کار کردم عکسی رو که از تار انداختم بذارم ... نشد . سیستم کولاک پارسی بلاگه دیگه ...


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در پنج شنبه 87/3/30 و ساعت 5:56 عصر | نظرات دیگران()

دوباره مست می شوم ز بوی آشنای عطر تو
دوباره سجده می کنم به انحنای مشرق طلوع بازوان تو
دوباره دست می برم به سوی گیسوان تو
دوباره این لبان پر ظرافتت
دوباره این نگاه ملتمس و دست بی اراده ام
دوباره این نگاه تو ...
دوباره صبح می شود
دوباره خواب پر امید دیشبم به باد ...
و این طلوع نحس یخ زده

........................................................................... 

پ . ن :‏ شعر از خودم

پ . ن 2 : عنوان متن ، نام فیلمی است از دارن آرونوفسکی ( Darren Aronofsky )


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در جمعه 87/3/24 و ساعت 1:18 صبح | نظرات دیگران()

بیا دستت را یک ساعت نه ! یک ثانیه هم که شده در دستم بگذار !
بگذار با هم پر بگیریم تا نمی دانم کجا ...
یک ثانیه اما یک ثانیه هم غنیمت است .
می گویی : پاپیچم نشو
و آنچنان پ را محکم می گویی که نمی توانم بگویم :
خواستنت پاپیچم شده است و تو با کراهت می خواهی که پاپیچت نشوم ؟
سرت را به زیر نیانداز و نخواه که قبول کنم مرا نمی بینی !
پیر می شویم و آن وقت دیگر من حتی حوصله خواندن :
آمدی جانم به قربانت ... را هم ندارم .
پا به پایت از آغاز بشریت دویده ام
و تو بی آنکه به روی خود بیاوری همچنان می روی .
حداقل به پاهای پر آبله ام نگاه کن که درد نسل آدم است از
تیغ های ریز !
جوانیم هر روز پیر تر می شود
و من ...
 من هنوز حتی طعم لبان یک فاحشه را هم نچشیده ام !
که به اصالتت ایمان دارم !
ایمانی که دیری نمانده ،
پایه هایش درهم شکند .

 

 


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در سه شنبه 87/1/27 و ساعت 6:20 عصر | نظرات دیگران()

تمام روز های خوبمان ،
تمام عمر من ،
در مسلخ نگاهت ،
به دست جلاد سنگ دل روزگار افتاد است
و تو اینگونه بی نزاکت و لخ لخ کنان
صحنه ی پایان زندگیم را به تماشا نشسته ای .
حداقل چشم هایت را برگردان
تا نگاهم به آن نگاه بی شرم ات نیافتد ،
همین که دستهایت را گره خورده در دستان دیگری می بینم کافی است .
راستی بگذار حسابمان را همینجا پیش از روز رستاخیز صاف کنیم .
باید تاوان همه ی ثانیه های خوبم را ،
تمام فضای اشغال شده ی قلبم را ،
تمام قطره های اشکم را ،
و تمام لبخند هایم را بدهی .
و برای این پیش از آنکه بروی بگویم :
خدا کند آن دیگری لیاقت خانه ی بزرگت را ،
غذای گرمت را ،
و رختخواب نرمت را داشته باشد .
همین .

........................................................

پ . ن :‏ به لینک باکس روزانه ام هم گاهی سری بزنید . مطال نسبتا قشنگی میذارم .

پ . ن : شعر از خودم . ( نمی دونم شعر هست یا نه هر چی دلتون می خواد اسمش رو بذارید )

پ . ن 3 : عبارت مسلخ نگاه رو از یکی از  دوستام الهام گرفتم


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 86/9/17 و ساعت 3:6 عصر | نظرات دیگران()
   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

نوای زمستان
طه ولی زاده
از زبان یک دانشجوی جامعه شناسی علامه طباطبایی خواهید خواند فردی که کورسو امیدی به آینده دارد : ...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 26
مجموع بازدیدها: 269267
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو
موسیقی وبلاگ من