• وبلاگ : نواي زمستان
  • يادداشت : خرابش كردند
  • نظرات : 7 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    درك ميكنم با اين پستت كاملا همذات پنداري دارم..چند سالي هست خونه پدر بزرگم رو فروختن خوشبختانه طرف ظاهرش رو تغيير نداده اما ميگن توي خونه رو كاملا عوض كرده..سعي ميكنم كمتر از اون كوچه رد بشم هر وقت از دم در خونشون رد ميشم جسمم رد ميشه اما روحم ميره طرف خونه اگه با دوستام باشم كه بغضم رو ميخورم..روحم زنگ در خونه رو ميزنه در بدون سوال باز ميشه ميرم داخل مادر بزرگ با چادر سفيد وايساده پاش ناراحته نميتونه بياد طرفم اونقدر قربون صدقم ميره تا بهش برسم بغلم كنه ببوستم..ميرم تو پدر بزرگ يا تو اتاقش هست يا تو حياط تا منو ميبينه گل از گلش ميشكفه ميبوستم بعد هم وايمستم كنارش از گياه هاي جديدي كه تو باغچش كاشته حرف ميزنه..ياد آوريش با اينكه بغضم رو ميتركونه اما قشنگه خاطراتي كه براي هميشه توي ذهنم حك شدند..هميشه حسرت ميخورم به اونهايي كه هنوز هم پدر بزرگ و مادر بزرگ داردن..حيف...به اميد فرداي روشن براي من? تو و تمام مردم دنيا