• وبلاگ : نواي زمستان
  • يادداشت : مشقت را بنويس
  • نظرات : 11 خصوصي ، 21 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    انسانيت چيست؟ انسان بودن به چيست؟ معناي انسان كدام است؟ نكند مي خواهيد تعريفي از انسان ارائه دهيد از جنس انسان قبل از هبوط. انسان نيامده در زمين. انساني كه هنوز انسان بودنش را نفهميده و نمي داند انسان است. تعريفي از انسان مي دهيد و مي خواهيد همچون فرشته. آرزو البته بر جوانان و آرمانگرايان هيچ عيب نيست. اما انساني كه من مي شناسم و مي دانم انساني نيست كه در خيال پردازي انسانهاي تخيل گرا مي آيد (و چه زيباست!) همان كه وقتي چشم باز مي كند و لحظه اي از تخيل باز مي ايستد خود نيز در ميان همين خاكيان تخته بند تن و غبارآلود و تردامن است و چشمي و زباني و دهاني و دستي و پايي در ضايع كردن حقي دخالت داده است چه به سكوت و رضا چه به عمل چه به تاييد و چه به تشويق. سكوتش از اين، ظلمي است بر آن، چه كه انسان به موجب انسان بودنش نمي تواند در آن واحد به همه چيز مشغول باشد و بينديشد و بخواهد و بكاود. و همين مغفول ماندن چيزي در ذهن، مگر ظلمي را در حق كسي يا چيزي روا نخواهد داشت.
    آري انساني كه من مي شناسم انساني به سان فرشتگاني كه شما تصوير مي كنيد نيست. دنيايي انساني كه مي بينم و مي بينيد بس انساني است و اين شماييد كه آرزوي دنيايي فرشته گون مي كنيد. اگر من خود خدا بودم و مي خواستم انسان بيافرينم و جهان برپا كنم مگر نه به غير از اين سان مي آفريدم. انسان اگر اين چيزي كه شما مي بينيد نباشد ديگر انسان نيست. و چون انسان انسان است و مداخله گر و مفاهمه گر، تغييراتي كه در اطرافش مي دهد و دنيايي كه مي سازد آغشته به همين محدوديتهاي اوست و جهاني كه ساخته است جهاني انساني است. شما هر يك در انتظار دنيايي برابر هستيد. اين آرزو را صدها هزار سال است (اگر اغراق نكرده باشم) كه انسانها مي طلبند و مي خواهند و ناآگاهند كه انسانيت انسان را با اين خواسته شان سلب شده مي خواهند.
    انسان باشيد و به انسانيت خود راضي.
    حافظ بد نگفته است كه: آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
    عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي
    از عهده من كه خلق عالم و آدم برنمي آيد شما شايد بتوانيد!
    اين نوشته هاي ابوذر آذران مرا به ياد دوراني مي اندازد كه در حدود بيست سالگي ام بنا به اقتضاي شغلي در جردن و پارك وي و آن اطراف به كار اشتغال داشتم. ديدن خانه هاي ويلايي با درختان سر به فلك كشيده كه در حياط منزل گاهي تا دو استخر داشتند كه از قضا محل كارم مدتي در يكي از همين خانه هاي اين چنيني مصادره شده بود؛ در كنار فقر و فلاكت عده اي كه يا كارگر اين خانه ها بودند يا دستفروشاني كه از آنجا گذر مي كردند و با نگاههاي التماس آلود خط حركت دستان را مي كاويدند براي من همه صحنه هاي دردآوري را ترسيم مي كرد. همذات پنداري گهگاهي خودم را نيز نمي توانم ناگفته بگذارم با اين آدمهايي كه در جستجوي لقمه اي نان عزت خويش را به مناقصه مي گذاشتند. چرا كه در دو سر اين قطب قطعا به قطب بالاي آن تعلق نداشتم و باز نمي توانم پنهان كنم كينه هايي كه در وجودم شعله مي كشيد عليه اين برخورداران. اما گذر زمان و شايد بگويم فهم بيشتر آنچه در ميان آدميان مي گذرد اندك اندك نگاهي را بر باورم مسلط كرد كه بخشي از آن را در ابتداي اين مطلب آورده ام.