نوای زمستان
شرمگینم از روز های سپید جوانیت که به پایم سیاه شد .
شرمگینم از موهای سیاهت که با شمار روز های زندگیم سپید گشتند .
شرمگینم از نگاه مهربانت که پرده پرده ، بدیهایم را پوشاند .
شرمگینم از لبخند زیبایت که هیچگاه نگذاشت ناراحتیت را درک کنم .
شرمگینم از دست های زیبای ظریفت که در گذر عمر بهر من پینه بستند .
شرمگینم از بودنم ...
شرمگینم ...
ببخش اگر کوچک ترین بودم در برابر عظمتت .
ببخش اگر نگاهم تحمل نگاهت را نداشت که نگاهم آنچنان کوچک است که در برابر نگاهت خرد می شود . می شکند ، از هم می پاشد .
ببخش اگر ندانستم که بودی .
و ببخش اگر نمی دانم
چشمان اشک آلودم را ببخش اگر نتوانستم حتی یک بار سیر نگاهت کنم ...
زبان توان وصف درونم را ندارد . چگونه شرح دهم که درون از خجالت رویت چنان هرمی دارد که دل سنگم را نیز آب کرده است .
در اوج تنهایم ، در انزوای خسته ی خیال ، این نام توست که به من آرامش می دهد
این یاد بزرگواری و صبوریت است که آرامم می کند
مادرم اگر قرار به پرستش باشد ...
تنها معبود من تویی
..................................................................................
پ . ن : این نامه ، باشکوه ترین ، زیبا ترین و بی بدیل ترین متنی است که تا به حال خوانده ام . نامه ای که ابوذر آذران این دوست بسیار دوست داشتنی برای مادر اساطیریش نوشته است . به اندازه تک تک کلماتش گریستم ...
بی بدیل است . از دستش ندهید : شرقی ترین سجود