می چکد از آسمان قطره های داغ آتش زای قیر اندود دوزخی لبریز گشته داغ خودخواهیش بر پیشانی این دشت بی پایان همچو مهری تا ابد بر جای نقش بربسته این بد آیین جهان آلود نه نشان از باد بی گاهی که از آهی کند آغاز نه سراغ از قطره ی آبی مردمان چون سرشکسته لشکری تشنه در به در دنبال جای پای یک سایه لیک دیواری نمانده است خواه برای خانه های خویش خواه همسایه شهر کوران شهر زشتان شهر نامردان شهر دزدان شهر گزمه شهر بی رحمان راکد است چون روسپی مردابی خفته در آغوش سرد و بستر تسلیم خاک پست بی تقلایی برای آه یک لذت یا فرار از زیر دست این بد آیین مرد : تابستان