نوای زمستان
از جلوی خونمون با ویلچیرش رد شد. دوربین رو برداشتم و دویدم بیرون.تو جاده کمربندی دیدمش.رفتم جلو و بهش سلام کردم . دستشو دراز کرد و باهام دست داد.گفتم :میخوام ازت یه عکس بگیرم میذاری؟گفت :برای چی؟گفتم می خوام در موردت مطلب بنویسم. گفت: چه مطلبی؟گفتم: مطلب دیگه.گفت:بچه ی کجایی؟گفتم:تهران.
گفت کجای تهران؟گفتم:... .گفت :... همون وحیدیه اس گفتم:نه. دوباره پرسیدم می ذاری ازت عکس بگیرم؟ گفت: بگیر. یه عکس ازش گرفتم.باهاش دست دادم و خداحافظی کردم.همون جوری عقب عقب از ما دور شد.همون جوری داشت می رفت تو لاین سرعت.که رفتم و گرفتمش و آوردمش کنار خیابون. پیش خودم فکر کردم حالا ایندفعه من گرفتمش.دفعه ی بعدی چی می شه ؟
چند روز پیش همین جوری عقب عقب که می رفت با سر افتاد زمین وقتی بدو بدو رفتیم و گذاشتیمش رو ویلچرش گفت:ناراحت نباشین من عادت دارم.
میگن یکی از مخ های این شهر بوده.المپیادی و از این حرفا.یه روز داشته از جاده رد می شده که ماشین می زنه بهش.از شانسش (یا نمودونم از بد شانسیش)راننده خر پول بوده.به بابابشم می گه من می برمش خارج و خوبش می کنم.دکترا هم می گفتن که خوب میشه .اما بابش می گه پولشو بده به خودم. خودم دوا درمونش می کنم. پول رو میگیره ومی خوره و برای این بنده ی خدا هم فقط یه ویلچیر می خره .
الانم این بنده ی خدا کارش اینه که صبح تا شب روی ویلچرش میشینه و با اون یه پاش که کار می کنه عقب عقب میره با همه سلام می کنه از بعضی ها یه سیگار می گیره و روزش رو شب می کنه.همه ی اهالی هم میشناسنش.
خلاصه که همین نه جمع بندی ای می خواد و نه هیچ چیز دیگه .
یا حق.