نوای زمستان
شرمگینم از روز های سپید جوانیت که به پایم سیاه شد .
شرمگینم از نگاه مهربانت که پرده پرده ، بدیهایم را پوشاند .
شرمگینم از لبخند زیبایت که هیچگاه نگذاشت ناراحتیت را درک کنم .
شرمگینم از دست های زیبای ظریفت که در گذر عمر بهر من پینه بستند .
شرمگینم از موهای سیاهت که با شمار روز ها سفید گشتند .
شرمگینم از بودنم .
ببخش اگر کوچک ترین بودم در برابر عظمتت .
ببخش اگر نگاهم تحمل نگاهت را نداشت که نگاهم آنچنان کوچک است که در برابر نگاهت خرد می شود . می شکند ، از هم می پاشد .
ببخش اگر ندانستم که بودی .
ببخش اگر هنوز نتوانسته ام بفهمم .
چشمان اشک آلودم را ببخش اگر نتوانستم حتی یک بار سیر نگاهت کنم .
زبان توان وصف درونم را ندارد که زبان از جنس آدم است و دل از جنس خدا . چگونه شرح دهم که درون از خجالت رویت چنان هرمی دارد که دل سنگم را نیز آب کرده است .
مادرم ، اگر تمام ثانیه های زندگیم را نیز به جبران این همه بزرگواریت صرف کنم باز هم نخواهم توانست تنها و تنها یک قطره ی اشکت را جبران کنم