نوای زمستان
انبوه واژه ها در برابر دیدگانم رژه می روند . انبوه کلمات ، دسته های جمله ،جمله های دیگران ، حرف های من و این تردید نفرین شده ، این تردید مردد ، این تردید مزاحم که نمی گذارد دست هایم را در تل کلمات فرو ببرم و واژه های دلخواهم را از میانشان پیدا کنم ، کنار هم بگذارم و بنویسم .
بنویسم ؟
از چه بنویسم ؟ نوشتنی ها را نوشته ام کلمات دیگر توان و تحمل باقی حرف ها را ندارند .
نه ، نه ، تقصیر تردید نیست . تقصیر این درون آشفته ی من است . مشکل وجود سیاه نفرین شده ی بد سرشت من است .
دیده هر قدر هم که زیبا ببیند ، ذهن هر قدر که امید تلقین کند . اما این دل است که تا نخواهد رام شود ، رام نمی شود و اگر هم بخواهد ، هرگز نمی خواهد .
خسته شده ام از این نمایش پوچ و خالی دروغین ، از این همه نقاب . از رنگ ها خسته شده ام ، از آدم ها ، از خنده های چرکین و دروغین لب های چروکیده خسته شده ام .
سرم درد می کند . بغض راه نفسم را گرفته است .
و چاره اش ...
چیزی که هزار بار در حسرتش ساعت ها گریسته ام : شانه های مهربانی که تکیه گاه پیشانی پر چین و چروکم باشد ، دست هایی که در انبوه گریه هایم غرق باشد ، لب هایی که چروک نباشد ، ...