نوای زمستان
صدای کمانچه از خود بی خودم می کند . غرق می شوم در افکار بی سرانجام .نگاه خیره ام به نقش قالی هزار نقش می بخشد . صدای سه تار حدادی هم در حال اوج گرفتن است . چشمانم را می بندم . فاصله گرفته ام از تکرار های روزانه . هیچ چیز را حس نمی کنم .صدای تنبک فارغ می کندم از همه چیز .
اینجا تنها جایی است که خودی وجود ندارد . پیوسته ای به صدای کمان و سه تار وتنبک . نه ، خود صدای آن ها شده ای .
قطرات اشک هزار نقش قالی را دو چندان کرده است . دیگر صدای باد را هم نمی شنوی ، صدای به هم خوردن پنجره را .
اینجا جای فکر کردن به خوشی ها ، درد ها ، غم ها و هیچ چیز دیگری نیست . این جا تو گم می شوی در میان تار های سه تار در خم و توی حباب کمان چرخ می زنی ، بر روی پوست تنبک می رقصی ، آنچنان که رقص صوفیانه در برابرت بازیی کودکانه می نماید .
ناز انگشتانت کلهر ، تو چه دردی را با این کمان در میان گذاشته ای که این گونه ناله می کند ، ضجه می زند ، اشک می ریزد ؟ نمی گویی اگر او تاب نیاورد چه می شود ؟ نمی گویی اگر تار هایش این درد را تحمل نکنند و از هستی خود جدا شوند چه می شود ؟
چه دلی دارد این سه تار . چه کسی را می توان صبور تر از او پیدا کرد ؟ هزاران سال است که اجداد ما غم هایشان را با او در میان می گذارند و او هنوز از هم نپاشیده است ، نمی پاشد ، که اگر اینطور شود که دیگر سه تار نیست .
بیات ترک ، دیلمان ، دشتی ، افشار ؟ چه فرقی می کند که کدام ترا اینچنین مجنون کرده است ؟ تو مجنون شده ای . مجنون را چه به بیات و همایون و دشتی ؟ مجنون را چه به درآمد و فرود ؟ او خود آنجا که باید اوج می گیرد و آنجا که باید فرود می آید .
دوست داری این صدا تا ابد ادامه داشته باشد . تمام نشود . اما ، اما ، تمام شده است . تمام شد . تو بازگشته ای به زمین و در حسرت آن صدا ، آن زمان ، آن دقایق ، اشک می ریزی . آنقدر که اگر کسی صدایت نکند ، از آب خالی می شوی .
صدا می کنند .
چاره ای نیست . باید جدا شوی .
جدا می شوی ...