نوای زمستان
در حالی که پله های مترو ایستگاه طالقانی را یکی یکی پشت سر می گذارم با خود کنفرانسم را مرور می کنم. کلاسم چهل و پنج دقیقه ی دیگر شروع می شود . سعی می کنم فکرم را از کنفرانس بیرون بیاورم . کتاب روزنامه پیچ شده ای را از کیفم در می آورم . هنوز لای کتاب را بازنکرده صدای گام های خشن واگن ها را می شنوم . کتاب را در دستم می گیرم و وارد واگن میشوم .
صدایش با صدای گوینده که رسیدن به هفت تیر را اعلام می کرد در هم می رود .
می گوید : (( چه محافظه کار . )) بر می گردم . زنی است جوان که از نگاهش میفهمم به من اشاره داشته است . لبخند روی لبهایش به خنده وادارم می کند . از قیافه ی مات و مبهوتم می فهمد که هنوز قضیه را نگرفته ام . می گوید : (( کتاب را گفتم . چه نیازی به این همه روزنامه که دورش پیچیدی )) . نمی دانم چه بگویم . شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم : (( از نمایش بازی کردن بدم می آید . سلام )) . سلام می کند .
می پرسد : دانشجویی ؟
می گویم : هی همچین . شما چی ؟
چهره ی زیبای خندانش به محزون ترین چهره ها تبدیل می شود . احساس می کنم بغض راه گلویش را سد کرده است . سرش را تکان می دهد .
سریع می گویم : ببخشید نمی دونستم نباید ...
حرفم را قطع می کند : (( نه نه مقصر شما نیستید که طلب بخشش می کنید )) تلخی لبخند روی لبهایش نگاهم را به سمت زمین باز می گرداند . سکوت سختی بینمان بیداد می کند . انگار که شکستنش محال است . هر دو می دانیم کسی که باید این سکوت را بشکند من نیستم .
می گوید : (( بچه که بودم تمام آرزو هام به دانشگاه ختم می شد . دانشگاه بهشت ذهن من بود ولی ... راستی شما کجا پیاده میشید ؟ ))
_ باید مفتح پیاده می شدم ولی ترجیح میدم ادامه این صحبت را بشنوم .
می خندد : (( من هم باید مفتح پیاده می شدم ولی ... ))
هر دو می خندیم . احساس می کنم خنده اش از صمیم قلب است .
به ایستگاه که می رسیم خط را عوض می کنیم .
_ می گفتید ؟
_ (( بچه که بودم بزرگترین آرزوم رفتن به دانشگاه بود . همیشه بهترین شاگرد توی مدرسه بودم تا اینکه هفده سالم شد . یه روز یکی زنگ خونه رو زد و گفت که خواستگاره . یه مرد سی ساله . با اینکه مرد مطلقه بود بابام موافقت کرد چون ما وضع خوبی نداشتیم و اون وضع خوبی داشت. من هم که مهم نبودم . سر عقدمون از شدت گریه توان بله گفتن هم نداشتم . نمی خواستم بگم . اصلا نمی دونم خودم بله رو گفتم یا یکی دیگه .
برای منی که فقط با اجازه اون مرد حق داشتم از خونه بیام بیرون فکر دانشگاه مسخره ترین فکر ممکن بود . حتی اون نذاشت سال آخر رو هم تو مدرسه بخونم . ))
در تمام مدتی که حرف می زد نگاهش رو به زمین دوخته بود . باز هم اون سکوت نفرین شده انگار که بر همه چیز حاکم شد .
با هم از قطار پیاده می شویم .
می پرسد : (( راستی اون کتاب کتاب چیه ؟))
تمام تلاشم رو صرف این کردم که چشمانم از بغض گلویم با خبر نشوند .
گفتم : (( مادر ))
_ (( ماکسیم گورکی ؟ ))
_ (( آره ))
_ (( پلاگه را خوب می شناسم . مظهر زن رنج کشیده . زن فراموش شده ))
مثل همیشه چشمانم با خبر شدند . اشک از چشمان سرازیر می شود . به دیواری تکیه می دهم .
می گویم : (( این روز ها صحنه هایی را دیده ام و خبر هایی را شنیده ام که چشمان را کم طاقت کرده اند . چه کسی گفته است مرد گریه نمی کند ؟ کدام حاکم زور گوی روزگار ؟ ))
می گوید : (( می دانم که نمایش بازی نمی کنی . ))
می گویم : (( می خواستم اما نتوانستم . نتوانستم چشمهایم را با خبر نکنم از این همه درد از این همه رنج .))
چشمانش تر می شود . ساعت خیابان را نگاه می کنم . عقربه هایش به حالت هشدار نشان می دهند که نیم ساعتی از آن چهل و پنج دقیقه گذشته است .
خداحافظی می کند .
می فهمم که وقت گذاشتن نقطه ی پایانی این داستان است . خداحافظی می کنم .
با هر قدم از هم دور می شویم . من به سوی داستان خود می روم و او به سمت داستان خود اما این درد مشترک ، این درد کهنه ی چرک کرده که پشت چهره نمایی ها و دورویی ها و خودنمایی های از ما بهتران دیده نمی شود همچنان با ماست .