نوای زمستان
برای دختری که دیروز آمدنش را جهان جشن گرفت و خدا گریه کرد !
برای حنای کوچک .
(( _ حالا بخواب پسر جانم تا من چارقد راضیه را بدوزم . خدا رحمت کند حاج آخوند پدر بزرگت را . می گفت : " دو وقت خداوند می خندد . بلند می خندد . یک وقت که خداوند می خواهد کسی را عزیز کند یا بزرگ ، همه دست به دست هم می دهند که آن فرد حقیر شود اما او هر روز عزیز و عزیزتر می شود . یک وقت هم می خواهند کسی را عزیز کنند اما خداوند نمی خواهد . هر کاری می کنند نمی شود . "
_ " خدا گریه هم می کند ؟ "
_ " چرا نمی کند . وقتی می تواند بخندد چرا گریه نکند ؟ "
_ " کی گریه می کند ؟ "
_ وقتی انسان ها گریه می کنند . وقتی کودکی می میرد . وقتی انسانی غیر از خدا هیچ راه و پناهی ندارد و دستش از زمین و آسمان هم کوتاه می شود . مادرم می گفت : " وقتی دختری به دنیا می آید هم ، خدا گریه می کند . می داند چه رنجی باید بکشد . "
_ " برای پسرها گریه نمی کند ؟ "
_ " نه پسر جان . پسرها فراموش کارند . با یک غوره سردیشان می شود و با یک کشمش گرمیشان ... " ))
راستش حنا جان این داستان برای خیلی پیش است ! امروز خدا آمدن دختری را زار می زند . آمدن پسری را گریه می کند .
این روزها خدا کمتر می خندد .
.........................................................
پ . ن : متن آبی رنگ برگرفته از کتاب زیبا و خواندنی سهراب کشان ، نوشته دکتر عطاالله مهاجرانی است