نوای زمستان
الان ساعت سه و نیم بامداد است . بی خوابی تمام توانم را از من گرفته است . دل ضعفه شدیدی دارم . شاید چند روزیه که درست و حسابی چیزی نخوردم . هر کاری کردم نتونستم بخوابم . پلک هایم به زور باز است . چشم هام رو می بندم تا بخوابم اما نمی تونم . شاید دو هفته ای باشه که صورتم رو اصلاح نکردم . تمام حروف روی کیبورد رو تار می بینم . دست چپم می لرزد . شاید پارکینسون گرفته باشم . راستی من چند سالمه ؟ . در بهبهه و هیجان تاریخ گم شده ام . دیروز بود . مغول ها ، مغول ها حمله کرده اند . فریاد می زدند . اما من صدایی نمی شنیدم . تنها از روی لب ها . از هراس چشم ها . هذیان می گویم ؟ . فکرم درست کار نمی کند . نمی دانم . در کتاب تاریخ خوندم . نه . خودم هم آنجا بودم . زیر یکی از سنگ های اهرام بود که له شدم ؟ . دیوار چین بود ؟ . یعنی دیوانه شده ام ؟ . هسته های آلبالو همه جا افتاده اند . یکی را از لای دکمه های کیبورد درآوردم . کتاب هایم . در کتابخانه باز است . یادداشت هایم فرش زمین شده اند . گرد . خاک . جارو کار نمی کند . نمی توانم درست نفس بکشم . یکی از پایه های تختم شکسته است . نه ! صندلی ام . تاریخ . من همه جا بوده ام . می روم بخوابم . شاید توانستم
Lable : بی خوابی ...
............................................................................
پ . ن : این متن رو دیشب می خواستم بذارم اما سیستم پارسی بلاگه دیگه ...