نوای زمستان
در این تنگین قفس
هر روز ما خسته
بسان رهروانی اندر اندیشه
در اندیشه هزاران جای و آبادی
هزاران دشت هزاران رود
هزاران مرغ چه چه زن
هزاران جنگل و بیشه
ولی افسوس پاهامان
همه به یکدگر بسته
نه حرفی را توانایی به گفتن هست
نه فریادی
نه آهی را رهایی از دل و ریشه
به گندابی فرو افتاده از هر درد
به دردی که فرو افتاده از گنداب های
حول
به کولاکی چنان وحشی
زمستانی به غایت سرد
غروبی بی طلوع و زخم سر بسته
و سر تا سر خزان و برگ های زرد
توانی نیست
" آهی نیست "
کمک من از که خواهم ؟
ای شمایان
ای که پاهاتان همه بسته ؟
دیدیمت مست و خرامان
قدح باده به دست
با رقیبم در جاده ی دور
می وزیدی و زمن می رفتی
چون نسیمی رقصان
دست او را در دست
و دل من لرزان
بغض خود را خوردم
خنده هایت همه شوق
اشک هایم همه درد
روز های خوشمان بی تکرار
خاطراتت همه غم ها ی جهان
زهرخندی را باز
بر لبم بنشاندی
زانوانم همه در حسرت حرکت بودند
و گلویم
درد حرفی که به لب داشت نگفت
شاید هم فریادی
پنجه هایم همه قایق شده بود
اشک هایم همگی دریایی
و تو ای قصه ی بی تکرارم
همچنان می رفتی
با تشکر از پسر دایی عزیزم حسین آقا که در تصحیح این شعر واقعا کمک کردند