نوای زمستان
نثرم این بار کمی ( و تنها کمی ) متفاوت خواهد شد . می دانم . آخر این از آن موضوع هاست که شاید در تمام عمرت تنها یک بار فرصت نوشتنشان را داشته باشی . امکانش خیلی کم است که تو یکی از بهترین و شاید بهترین خبر تمام عمرت را شنیده باشی و به جای اینکه شادی و هلهله راه بیاندازی ، سراغ سنتورت بروی و با چشمانی لبریز ، از مقدمه مویه سه گاه شروع کنی و بعد مویه و همچنان در حالی که اشک می ریزی ، سه مضراب زابل این قطعه شاد را بزنی !!!
خبر را که از دهان مادر می شنوم شکه می شوم . می خندم ( از اعماق وجودم می خندم ) و تمام تلاشم را می کنم که اشک هایم را وادار کنم تا در اتاقم طاقت بیاورند و سرازیر نشوند .
خبر را که می شنوم یک چیزی مثل پتک آنچنان محکم بر سرم می کوبد که تا ساعتی از دردش گریه امانم را می برد ، اینکه چقدر کودکیمان زود تمام شد ! تمام آن کودکی ها جلوی چشمانم رژه بلند بالایی را ترتیب داده اند که اینک هم که می نویسم هنوز رژه یشان تمام نگشته است . خانه مامانجون و فرمانیه و مخصوصا شهران ! شهرانی که پاتوق روز های برفی بود ، شهرانی که پر بود از مه و لبو و قایم موشک هایی که هرگز تکرار نشد .
خبر را که می شنوم ، می روم و آلبوم عکس های کودکی مشترکمان را ورق می زنم و ورق میزنم و ورق می زنم . سیر نمی شوم . از نو و ده باره از نو .
خدای من ! چند سال است مگر من این عکس ها را ندیده ام !!! بابا را ببین چه پیر شده است ! عمو جواد را نگاه کن ! به راستی این من چند ماه ام در بقلش ؟ باورم نمی شود من و تو این همه عکس با هم داریم : 1 من چند ماهه و توی چند ساله درون پیکانی که گویا به سوی مشهد می رفته است . 2 _ من و تو و علی کنار حوض کوچک خانه فرمانیه و تو اینقدر مواظبمی که در این عکس به راستی نقش یک خواهر را ایفا کرده ای . 3 _ من و تو و علی ، انگار دارم از روی زمین آشغالی بر می دارم و تو باز خواهر گونه مانعم شده ای . به گذار از خیر چند ده عکس دیگر که با هم داریم بگذرم و بگذار از تمام عکس هایی که همه ما بچه ها در آن هستیم نیز بگذرم .
می بینی ؟ باز هم می گویم : " بچه ها " ! انگار اصلا نمی خواهم باور کنم که بزرگ شده ایم انگار نمی توانم بپذیرم همین چند ساعت پیش خبر زیبای پیوندت را با عزیز بسیار عزیزی شنیده ام ! انگار نمی توانم بفهمم چگونه می شود که این دوقلو ها امسال دانشجو می شوند ! یا اینکه حسین دانشگاهش تمام می شود .
می بینی ؟ تو باور می کنی ؟ باور می کنی که الان چند سال است که آقا جان دیگر زنده نیست ؟ یا اینکه خانه غیاثی ( همان خانه کودکی هایمان ) را خراب کرده اند ؟ چین و چروک صورت مادرانمان را باور می کنی ؟ چین و چروکی که حاصل زندگی ماست بر زیر چشمانشان . درد دست مامانجون را باور می کنی ؟ یا درخت شاتوتی را که دیگر هیچ گاه قرار نیست از آن بالا برویم ؟ باور می کنی اینها را ؟
ببخش اگر اینگونه نوشتم آخر حالا تو نو عروسی و من باید برایت از سفیدی لباس و سیب و انار هزار پاره ی زیر پایت بنویسم . باید برایت از لبخند روی لبم بنویسم . باید برایت از خوشحالی خارج از وصفم بنویسم . باید از این بنویسم که در این چند ماهه ی بی شادی زندگیم ، خبر پیوندت تنها چیزی بود که می توانست آنچنان خوشحالم کند که حتی تمام درد دل ها و غصه های برادرم پوریا را برای ساعتی فراموش کنم .
خوشحالم . آنچنان خوشحال که نتوانستم بر وسوسه نوشتن غلبه کنم و اکتفا کنم به همان چند خط تبریکی که برایت فرستادم .
خواهر عزیز بزرگوارم ، ستاره ها و ملائک که هیچ ، امشب خدا پایکوبان و رقص کنان این پیوند را جشن گرفته است .
صرف نظر از تمام عناوین دیگر : برادر کوچکت طه
یادم نیست کی اما جایی نوشته بودم : " چندی است قلمم رسم خطاب پیش گرفته است . این تمرینی است که اگر به پایان برسد ، بی شک کنار گذاشته خواهد شد " کنار گذاشته نشد اما ! دلبسته ی این قلم شدم . دلبستگیی که تکرارم کرد در تکرار و تکرار و تکرار . تکراری که اگر دست از تکرارش برندارم بی شک محو خواهم شد از ذهن مخاطبم . سعیم را می کنم کودک اما بگذار آرام آرام دست از این اعتیاد بردارم . بگذار این بار هم برای تو بنویسم . برای تویی که گویا دردمان مشترک است ! هر دو معتاد شده ایم . تو به سیاهی زرورق و من به سیاهی جوهر . هر دو در بستر جامعه ای بزرگ شدیم که وادارمان کرده به این اعتیاد . به دنیا که آمدم در گوشم شهادتین را خواندند . شهادتینی که بوی مارکسیسم می داد ! شهادتینی که از انقلاب می گفت . به دنیا که آمدی در گوش تو هم شهادتین خواندند ، شهادتینی که بوی تند تریاک و حشیش از سر و رویش می بارید . حالا جای تعجب ندارد که من اینگونه گرفتارم و تو آنگونه .
در کلاس درس به ما گفته اند که برای جامعه شناس شدن ، باید دید کلی داشت و به قول نمی دانم کی : " باید دید جامعه شناس بر مبنای نسبی گرایی فرهنگی باشد " بگذار ساده بگویم یعنی همه را باید با خودشان مقایسه کرد .
اینجاست که می گویم من اینگونه در بندم و تو آنگونه . من محصور حصار قلمم و بس عجب که قلم خود محصور هزار چیز دیگر است و تو در بند ، زنجیر بنگ و افیون .
حالا چه فرق می کند ! بگذار فلانی در انظار جهانیان از آزادی مطلق در اینجا حرف بزند و چشمش را بر روی اشک های بی قرار محمد قوچانی ، بعد از تعطیلی دوباره هم میهن ببندد . حالا چه فرق می کند بگذار زنان را تعطیل کنند . آخر تو شاید ندانی ! زن موجود خطرناکی است مخصوصا اگر از حقوقش دم بزند . حالا بگذار دیگوی اسطوره در جواب امضای پیراهنش ، از اسطوره ی مردمی ما !!! نامه فدایت شوم پاسخ بگیرد و القابی چون مدافع آزادی و انسان دوست و فلان و فلان را بشنود ! چه اهمیتی دارد که او از بزرگترین قاچاقچیان مواد مخدر است ؟ چه اهمیتی دارد جان کودکان یازده ، دوازده ساله ای که چون تو هر روز در آرژانتین و مکزیک و پرو جان می دهند ؟ چه اهمیتی دارند کودکان معتادی که در کشور دوست و برادرمان ونزوئلا ، شب ها را به سحر نمی رسانند ؟
نه خودمانیم ، چه اهمیتی دارد ؟
چه اهمیتی داریم ؟ دارند ؟ دارید ؟ ...
.....................................................................................
پ . ن 1 : عکس متعلق به کودک دوازده ساله بلوچ است . ماده ی مخدر که در دست دارد ، وتکا نام دارد و از پاکستان وارد ایران می شود . بنا به گفته خودش این ماده نباید قورت داده شود و آن را زیر زبان می گذارند . هر نخودی که از آن زیر زبان می گذارند ، تنها 10 تومان قیمت دارد !!!
پ . ن 2 : استاد نسبی گرایی فرهنگی هیچ ربطی به صفری نداره که فردا قراره بگیرم ها !!!
پ . ن 3 : احتمالا تا یک هفته اصلا تو اینترنت نیام . ( چقدر مهم )
بیا دستت را یک ساعت نه ! یک ثانیه هم که شده در دستم بگذار !
بگذار با هم پر بگیریم تا نمی دانم کجا ...
یک ثانیه اما یک ثانیه هم غنیمت است .
می گویی : پاپیچم نشو
و آنچنان پ را محکم می گویی که نمی توانم بگویم :
خواستنت پاپیچم شده است و تو با کراهت می خواهی که پاپیچت نشوم ؟
سرت را به زیر نیانداز و نخواه که قبول کنم مرا نمی بینی !
پیر می شویم و آن وقت دیگر من حتی حوصله خواندن :
آمدی جانم به قربانت ... را هم ندارم .
پا به پایت از آغاز بشریت دویده ام
و تو بی آنکه به روی خود بیاوری همچنان می روی .
حداقل به پاهای پر آبله ام نگاه کن که درد نسل آدم است از
تیغ های ریز !
جوانیم هر روز پیر تر می شود
و من ...
من هنوز حتی طعم لبان یک فاحشه را هم نچشیده ام !
که به اصالتت ایمان دارم !
ایمانی که دیری نمانده ،
پایه هایش درهم شکند .
برای دختری که دیروز آمدنش را جهان جشن گرفت و خدا گریه کرد !
برای حنای کوچک .
(( _ حالا بخواب پسر جانم تا من چارقد راضیه را بدوزم . خدا رحمت کند حاج آخوند پدر بزرگت را . می گفت : " دو وقت خداوند می خندد . بلند می خندد . یک وقت که خداوند می خواهد کسی را عزیز کند یا بزرگ ، همه دست به دست هم می دهند که آن فرد حقیر شود اما او هر روز عزیز و عزیزتر می شود . یک وقت هم می خواهند کسی را عزیز کنند اما خداوند نمی خواهد . هر کاری می کنند نمی شود . "
_ " خدا گریه هم می کند ؟ "
_ " چرا نمی کند . وقتی می تواند بخندد چرا گریه نکند ؟ "
_ " کی گریه می کند ؟ "
_ وقتی انسان ها گریه می کنند . وقتی کودکی می میرد . وقتی انسانی غیر از خدا هیچ راه و پناهی ندارد و دستش از زمین و آسمان هم کوتاه می شود . مادرم می گفت : " وقتی دختری به دنیا می آید هم ، خدا گریه می کند . می داند چه رنجی باید بکشد . "
_ " برای پسرها گریه نمی کند ؟ "
_ " نه پسر جان . پسرها فراموش کارند . با یک غوره سردیشان می شود و با یک کشمش گرمیشان ... " ))
راستش حنا جان این داستان برای خیلی پیش است ! امروز خدا آمدن دختری را زار می زند . آمدن پسری را گریه می کند .
این روزها خدا کمتر می خندد .
.........................................................
پ . ن : متن آبی رنگ برگرفته از کتاب زیبا و خواندنی سهراب کشان ، نوشته دکتر عطاالله مهاجرانی است
دیروز که صفحه صفحه کوچه های این سیاه شهر پیر را با پاهای خسته ام ، لخ لخ کنان ورق می زدم ، تنها به تو می اندیشیدم و به نامه ای که لاجرم مجبور بودم به نوشتنش برای تو ! ، نامه ای که نمی دانستم قرار است وصف حال شود یا شکواییه یا شاید مصیبت نامه ای بی انجام ، نامه ای که نمی دانستم قرار است از کجا شروع شود و نقطه ی پایانش در کجاست ، چه اینک هم نمی دانم کجا به اتمام می رسد .
ترسای پیر من ! ای حکیم مسیحا دم زندگی بخش بگذار ساده و بی پرده برایت بگویم : امروز آمدنت را هیچ کس به استقبال نخواهد آمد ... حتی خود من .
امروز ما بیچاره مردمان در مسلخ این شهر آنچنان گرفتار نانیم و آنچنان گرفتار نان کرده اندمان که دریغ از ساعتی که بخواهیم به استقبال تو بیاییم . ریشخند آور است ... ریشخند آور .
راستی اصلا آمدنت را چه سود ؟ که دیریست عصر اعجاز ها گذشته است و به قول آن ظریف* که به برادرت موسی نوشت :
(( دیر آمدی موسی !
عصر اعجازها گذشته است .
اکنون عصایت را به چاپلین قرض بده
تا کمی ... بخندیم ))
راستی را ! در میان این همه ضجه و ناله و خونابه ی اشک ، کمی بخندیم !!!
باور کن در بازار هزار رنگ این شهر از جاهلیت من و از ظالمیت دیگران این بزرگ غنیمتی است ... کمی بخندیم !
باور کن دیریست از هراس این نو گزمگان تازه به دوران رسیده ی بی رحم ، خنده ای بر لبان ماه رو دختران این شهر نقش نبسته است !
باور کن دیریست ساعت ها به صورت پر چین و شکن مادرم خیره می شوم تنها و تنها برای دیدن یک لبخند ، هرچند محو و گذرا .
باور کن دیریست خنده ای بر لبان برادرانم ندیده ام که می دانم اگر بخندند به جرم توهین به مقدسات و مقدس گشته ها ، مجرم شناخته می شوند .
راستی یادم رفت اول نامه ام بگویم : اینجا حال همه ی ما خوب است ....
اما تو باور نکن .*
..............................................................................
پ . ن 1 : شعر دیر آدی موسی ... برای شمس لنگرودی است .
پ . ن 2 :دو جمله آخر برگرفته از مجموعه نامه های علی صالحی است .
پ . ن 3 : عنوان متن هم که روشنه برای اخوان بزرگ است البته با کمی دست کاری
چند ماهی می شود فیلم تاپی ( به دلیل کمبود اطلاعات من کلمه فارسی مناسبی پیدا نشد ) ندیده ام . فیلمی که بعد از تمام شدنش بلند شوم و برایش دست بزنم . راستش آخرینشان فیلم the jacket بود .
فیلم های اسکار امسال رو هم به جز there will be blood همه رو دیدم . از no country for old man گرفته تا eastern promises و beowolf . اما نه برادران کوئن ، نه تیم برتون نتونستند اونطور که باید فیلم تاپی بسازند .
اینقدر فیلم خوب خونم اومده پایین که نشستم و دوباره crash و citizen kain رو دیدم .
آخرین فیلمی که دیدم برداشتی از کتاب بادبادک باز خالد حسینی بود .the kite runner یا همان بادبادک باز رمانی است نام آشنا در بین مخاطبان ایرانی . کتابی که به قول گیسل تو تنها ایرادش ، زود تمام شدنش است . این کتاب داستان زندگی پر تلاطم کودکی است به نام امیر و رابطه او با دوست و خدمتکارش حسن که در افغانستان و آمریکا می گذرد . از شرح بیشتر داستان معافم کنید که نه قلم من توان وصفش را دارد و نه می خواهم داستان را برای آن دسته از دوستان که آن را نخوانده اند ، روشن سازم .
فیلم بادبادک باز برای کسی که رمانش را نخوانده باشد ، بسیار جذاب خواهد بود اما حداقل برای منی که رمان را خوانده بودم ، با وجود بازی تحسین بر انگیز بازیگران مخصوصا همایون ارشادی بازیگر ایرانی فیلم و بازیگر نقش حسن و موسیقی جذاب فیلم که صدای عود در آن بیداد می کند ، خیلی دلنشین نبود . زیباترین صحنه های کتاب در فیلم حذف شده بود . به ویژه از زمانی که امیر برای پیدا کردن سهراب ، پسر حسن ، به افغانستان باز می گردد .
فکر می کنم مهمترین دلیل غیبت این فیلم در بین نامزد های اسکار امسال ، صحبت کردن به زبان افغانی در اکثر دقایق فیلم می باشد . این ویژگی اگر چه ممکن است برای من و شمای ایرانی و فارسی زبان جذاب به نظر برسد اما مخاطب انگلیسی زبان را دچار سردی خاصی خواهد کرد . (( خواهشا برداشت های بیست و سیی ( شوی مزخرف و بی طرف !!! تلویزیونیی که هرشب ساعت هشت ونیم از شبکه دو پخش می شود ) نکنید !!! ))
راستی دیدن فیلم دایره زنگی ، ساخته تحسین برانگیز پریسا بخت آور رو هم توصیه می کنم .داستان فیلم داستان برجی است که نصاب ماهواره ای آمده تا ماهواره هایی که شب قبل بر اثر توفان از کار افتاده اند را از نو نصب کند . نوع روایت داستان بسیار شبیه به فیلم crash است .
به نظر من این فیلم بعد از مارمولک و لیلی با من است ، جذاب ترین فیلم طنز ایرانی است . البته این فیلم صرفا طنز نیست بلکه یک درام طنز آلود است .
.............................................................
احتمالا یک چند وقتی به دلیل مشکلات رایانه ای و یارانه ای نرسم به وبلاگ های دوستان سر بزنم ، پیشاپیش شرنده !
آفتاب در حال غروب است و من ، تکیه داده به دیوار کاهگلی ایوان دلگشای خانه باغ قدیمی پدربزرگ ، تنهایی خویش را تنها و تنها با خود قسمت کرده ام . فارغ از هیاهوی خیابان های پر ازدهام شهر ، در کنار درختان تازه شکوفه زده و هزاری که چشم انتظار آمدن جوجه ی خویش است .
قلیان از نفس افتاده است و جنگ شاه و بی بی و سرباز ساعتی است که به فراموشی سپرده شده است .
بی خیال از انبوه کارها ، بی خیال از انبوه کتاب های خوانده نشده ، به کودکیم می اندیشم ،به شادی ها و سر خوشی ها ، به شب هایی که بر روی منبع آب بر روی تپه ی بیرون ده در کنار آتش با همبازی هایم گذرانده ام ، به سیب زمینی های کلوخی ، به لواشک هایی که مادربزرگ با میوه های باغ درست می کرد و ما خیره سرانه تمامشان را هنوز خوب جا نیفتاده به غارت می بردیم ، به روز هایی که مادربزرگ در تنور باغ نان می پخت ، نان های کوچکی که ما به لطف مادربزرگ خمیرشان را گرد کرده بودیم ، یاد آن روز هایی که گردو لیزک* می کردیم و پدربزرگ ، پدربزرگ مابانه با آن مهربانی خویش آنها رو به دوبرابر قیمت از ما می خرید و بساط سور و سات ما را فراهم می کرد ، یاد خواب های گرم زیر کرسی . چه روزهایی که رود پایین باغ را به دنبال پیدا کردن سرچشمه اش دنبال کردیم ، از پایین باغ تا سرآسیاب و باغ بالا و بعد هم که بیرون از ده اما افسوس و افسوس که هیچ گاه به سرچشمه هایشان نرسیدیم . چه عصر هایی که بعد از خواب شیرین عصرانه ، کوچه باغ های ده را لخ لخ کنان ورق می زدیم . چه شب هایی که تا صبح به ستاره های بی شمار آسمان خیره می شدیم . راستی ستاره های ده نیز کمتر شده اند . به این فکر می کنم که چه ساعت هایی را بر روی شاخه های درختان آلوچه و گیلاس ، اشعار سهراب را می خواندم ، شعرهایی که شاید چهار یا پنج سال است که دیگر هیچ کدامشان را نخوانده ام . زندگی شهر را چه به سهراب ؟ زندگی تیره ی شهر کلمات سنگین و با وقار اخوان را می طلبد نه کوچه باغی را که در آن باید در پی خانه دوست بود .
آفتاب تقریبا به پشت کوه های کهندان * رسیده است و قلمم همچنان جان می فرساید . پا بر روی عقایدم می گذارم و صادقانه می گویم : کاش می توانستم دوباره به آن روز ها بر گردم ...
..............................................................................................
پ . ن 1 : گردو لیزک کردن : پس از اینکه گردو را از روی درخت می ریزند و از روی زمین جمع می کنند ، بعضی گردو ها در زیر برگ ها و بوته های روی زمین پنهان می شوند . بچه ها بعد از اینکه جمع کردن گردو تمام شد ( معمولا روز بعد از آن زیرا که گردو را ریختن و جمع کردن یک روز طول می کشد .) به سراغ این گردوهای دور از چشم می روند و آنها را جمع می کنند برای خودشان .
پ . ن 2 : کهندان نام دهی است معروف در نزدیکی تفرش و با فاصله بیست دقیقه ای از ده اجدادی ما .
پ . ن 3 : سیب زمینی کلوخی : بعد از بر پا کردن آتش مقداری کلوخ در اطراف آن می گذارند و بعد از اینکه تمام چوب ها ذغال شد و کلوخ ها گرم ، کلوخ ها را بر روی آتش خراب می کنند و سیبزمینی ها را لای این کلوخ ها جا می دهند .
پ . ن 4 : متن مرتبط .
پ . ن 5 : کیفیت عکس های پایین رو کم کردم برای اینکه وبلاگم به راحتی باز بشه . اگر احیانا عزیزی عکسی رو با کیفیت اصل خواست فقط کافیه بگه . اینقدر عکس زیبا از این ده هست اما در انتخابشون دست آدم بسته است . در ضمن عکس های پایین برعکس بقیه عکس هایی که پیشتر ها در وبلاگ گذاشتم ، جلوه کامپیوتری ندارند . ( عکس ها برای نوروز همین امسال است (86) )
پ . ن 6 : چقدر پی نوشت !!! ( اثرات خوندن بعضی وبلاگ هاست شرمنده)
متن دقیقا در مکان و زمان عکس بالا نوشته شده
تنور ( به قول محلی ها تندورستون)
شهریور 84
بهار جان سلام .
ببخش اگر قواعد نامه نوشتن را خوب نمی دانم آخر اولین باری است که دارم برای کسی نامه می نویسم .
بهارجان ! اینجا همه دلتنگت شده ایم . هر گاه که اسم تو می آید ، نم اشکی را بر چشمان مادربزرگ می بینم ، دلش برایت یک ذره شده است . امسال وقتی نبودی زمستان سختی را گذراندیم به امید اینکه تو خواهی آمد . به امید اینکه روزی این زمستان به غایت سخت و طولانی از سقف خانه ی ما پر خواهد کشید اما تو کار داشتی ، می دانم . می دانم این فقط ما نیستیم که به نسیم پر از ناز و نوازشت نیاز داریم .
شوق دیدارت مجنون را در برابر اشتیاقم رو سیاه کرده است . برای دیدنت قسم می خورم که تمام ثانیه ها را دانه دانه شمرده ام ، تمام طلوع ها را نظاره کرده ام .
بهار جان ! راستش را بگویم ، دلم را شکانده ای . نیامدنت آنقدر طولانی شده است که آمدنت را سخت است باور کنم .
بهارجان ! اگر آمدی اما اینجا آخرین خانه ای باشد که درش را می زنی . چشمان کودکان این شهر بیش از ما چشم انتظارتند . چه مادرانی که زمستان سخت را در نبود فرزندانشان کمر خم نکردند ؛ چه دخترانی که صورتشان آماج سیلی سخت زمستان شده است ؛ چه زنانی که سرما ، صدا را در گلوی آزادی خواهشان خشکانده است ؛ چه مردانی که هر شب با دستان خالی درهای خانه های نداشته یشان را در مقابل دیدگان ملتمس کودکانشان باز کرده اند ؛ چه عاشقانی که به جرم دستاهای گره شده سر از خاک سرد گورستان بر آورده اند ؛ چه توتم هایی که خون سیاهشان در گلویشان خشک شده است .
بهار جان ! شرمنده ام که این را می گویم اما اینجا ما نیز برای ذره ای آرامش ، آرمش را از یکدیگر دریغ کرده ایم .
بهار جان ، اگر آمدی ، التماس می کنم ، اگر آمدی اول نگاه کثیف و هیز مردان شهر را از روی دامان دختران پاک و معصوم برگردان ؛ اگر آمدی سری به کوچه های تنگ و باریک جنوب شهر بزن ، احوالی هم از کودکان خیابانگرد بپرس ؛ اگر آمدی سری به دوستان محروم ما بزن که شهربند زیاده خواهی از ما بهتران شده اند . راستی سری هم به همین از ما بهتران بزن شاید نوازشت کارگر افتاد .
بهار جان ! نامه ام بوی غم گرفته است اما اینجا مقصر تویی که سالهاست یاد ما نکرده ای نه دل دردمند ما که زبانش جز به غزل ناامیدی گشوده نمی شود .
مادر می گوید : (( به بهار بگو از گمشده من خبر داری ؟ از جوانیم ؟ حالش چطور است ؟ هنوز جوان مانده یا مثل من زیر بار روزگار چهره اش به چروک نشسته است ؟ ))
بهار جان با تمام وجود چشم انتظارتیم
قربانت طه
عکس از ایمان محسنی عزیز
احساس می کردم قلمم به طراوت نیاز دارد ، به تازگی . نمی خواستم قلمم نیز مانند خودم به پیری زودرس دچار شود . نمی خواستم همچون پیرمردان حرافی شود که حرف های تکراری بی سر و تهشان مخاطب راخسته می کند و آشفته . گفتم برای چندی چیزی ننویسم شاید قلمم تازگیش را پیدا کرد . اما چگونه می توان از ذهنی پیر و فرسوده توقع داشت که کلامش شاد و سرشار از نشاط و طراوت باشد ؟
بعد از خواندن دو مطلب ( یعنی ممکنه باردار شده باشم ؟ _ بعد از شانزده سال آرام خوابیدم ) در وبلاگ استاد عزیزم دکتر شیرین احمدنیا ناگزیر شدم به نوشتن . ناگزیر شدم به بیان دوباره ی یک درد که اگر صد بار نیز تکرار شود باز کم است . قصدم خواند مرثیه بر پیکر نیمه جان شهرم نیست اگر از صد بار سخن می گویم . قصدم فریاد است و تکرار فریاد تا شاید جایی کسی صدایم را بشنود و کاری از دستش بر بیاید .
یک سال قبل یا پیشتر هم کلام دخترک ده ساله ای شدم که از طبقه محروم جامعه بود و برای تامین نیاز های خانواده اش و فرار از کتک های پدر دائم الخمرش رو به فروش فال های حافظ در مقابل یکی از معروف ترین رستوران های ایران آورده بود تا شاید رهگذران بی درد ، بی خیال از کوله بار دردش لطفی کنند ! و از او فالی بخرند .
بعد از چهار پنج بار که همدیگر را دیدیم . با آن لحن معصومانه اش برایم از زندگیش گفت . از سرگذشت و سرنوشت محتوم خودش و خواهرانش . اینکه چگونه پدر گرگ صفتش برای تامین تریاک و مشروب خود ، دختران هنوز ده ساله نشده اش را هر ماه به دست گرگ صفتی دیگر می دهد . اینکه آنها چه بلایی برسرشان می آورند . قصد تشریح صحبت های دخترک را ندارم .
چگونه می توان معصومیت دختر بچه ای را اینچنین نادیده گرفت و برای ارضای این نیاز های بیمار گونه به چنین کارهایی روی آورد ؟
متاسفانه سردمداران ما برای حفظ ظاهر جامعه ، همیشه پرده ای بزک کرده و رنگین بر روی درد ها و نیاز ها ی جامعه ما انداخته اند . نادیده گرفتن این مسائل نه تنها بهبودی را ایجاد نمی کند که موجب تورم غده های سرطانی اجتماع می شود .
نیاز جنسی ، نیازی است طبیعی . با نادیده گرفتن این نیاز و ایجاد نکردن راه حل ها برای برطرف کردنش موجب ایجاد بحران شدیدی در نسل امروز شده اند تا جایی که نویسنده ی رویترز بحران امروز ایران را دقیقا با آمریکای دهه ی شصت مقایسه می کند .
بدبختانه امروز هیچ مرز تعادلی را در بین هم نسلان خود نمی بینیم که یا از این سوی بام پرت شده اند یا از سوی دیگر . دانشجوی بیست ساله ای گریه کنان از این می ترسد که نکند با بوسه ی نامزدش ، باردار شده باشد و فرد دیگر آنچنان غرق در هوای نفس است که برایش دختر هفت ساله و روسپی چهل ساله تفاوتی ندارند .
نمی دانم تا کی باید این وضعیت اسف بار را تحمل کنیم ؟ نمی دانم تا کی این از ما بهتران نان به نرخ روز خور می خواهند چشمهای خویش را بر روی واقعیات جامعه ببندند ؟ نمی دانم تا کی قرار است کودکان ، معصومیت زیبای خویش را به پای نادانی و خودپرستی مسولان فنا کنند ؟ نمی دانم تا چه زمانی باید شاهد این پرده های بزک کرده بر روی درد های جامعه باشیم ؟
اما خوب می دانم که قربانیان این ندانم کاریها و تصمیمات از روی منفعت روز به روز برشمارشان افسوده می شود .
همین .
.............................................................................
پ . ن 1 : عکس بی بدیل مرثیه ی باکرگی از افسانه پلویی
پ . ن 2 : چند تا عکس هم می خواستم از خودم بذارم که دیدم هم سرعت آپ شدن میاد پایین هم عکس بالا اینقدر کامل هست که نیازی به عکس های من نیست
پ . ن : از بعضی بچه ها دعوت کردم راجع به این موضوع بنویسن . فردا یا ژس فردا لینکشون رو میذارم
................................................................................
پ . ن : عکس از محسن ابراهیمی .
پ . ن 2 : احساس می کنم قلمم رو به تکرار رفته و به طبع رو به زوال . احتمالا چند وقتی چیزی ننویسم .
پ . ن آخر : این متن بعد از کامنتی که برای مسیح علی نژاد نوشتم به ذهنم اومد و نوشتم