سلام
ما از اين به بعد آرزو ميكنيم كه شما هر روز بدتر از ديروز باشي(منظور از بدتر خسته تر و داغون تر است).هر روز به آه و ناله بيفتي و از اين دنياي به درد نخور بيشتر بنالي چراكه ما از بهتر شدن شما نااميد گشته ايم و حداقل شما بدتر شدن بيشتر در وبلاگ كار ميكني و باز بيشتر خسته ميشوي و آن روزي كه شما بر روي صندلي نشسته اي و به ناگاه جان به جان آفرين تسليم مينمايي زودتر فرا ميرسد و شما نيز به آرزوي خود رسيده،ما نيز حلوايي نوش جان ميكنيم!
اپيزود اول ( آغاز آرزو ) : کوچک بودم و آرزوي بزرگ شدن داشتم آنقدر از دنياي اصلي خودم دور شده بودم که هر لحظه براي رسيدن به بزرگي گامي بر مي داشتم ، آينده اي شيرين را مي ديدم کم کم بزرگ شدم آنقدر که معني خيلي از ناگفته ها را فهميدم ... اپيزود دوم ( در مسير آرزو ) : بزرگ شدم و از افکار کودکي ام جدا شدم هر روز چيزي تازه از اين زندگي جديد را مي ديدم . آري سرانجام بزرگ شدم و دنيايي که من براي بزرگي ام ساخته بودم را از دور دست مي ديدم .... رفتم تا لمسش کنم ... اپيزود سوم ( در آرزو ) : به بزرگي رسيدم اما هرچه در آن گشتم به زيبايي نرسيدم ... دنيايي که بزرگ بودن در آن به معناي قدرت است. دنيايي که با دنياي من قابل قياس نيست ... دنيايي که براي داشتن بايد سرخورده و سر شکسته شوي ... جايي براي حرکت نخواهي داشت ... دنيايي که دروغ و ريا سرلوحه کار ديگران است ... دنيايي که براي بدست آوردن بايد دروغ بگويي ، آنقدر به ديگران ظلم کني تا به آنچه مي خواهي برسي همه ي اين ها براي رسيدن است ... اما به راستي اين دنيايي نبود که من در آرزويم مي ديدم ... دنياي من رنگي بود ، آنقدر رنگي که نور روشنايي آن به وفور ديده مي شد ... اما دنيايي که مي بينم بجز رنگ سياهي ندارد . اين دنيا سياه و سياه است... اپيزود چهارم ( پايان آرزو ) : هر روز درد ، هر روز رنج .... آري آرزوي دنيايي را که براي خود ساخته بودم را به يکجا ويران ساختم ... اپيزود پنجم ( سخن گفتن آرزو ) : در خطاب به من و شايد ما : ( اين دنيايي بود که براي رسيدن به آن همه چيز کودکي ات را ويران کردي ... بدان ، دنيايي که در آن بودي به راستي همان دنياي نور و عاطفه بود ... )
سلام طه چطوري ؟
آقا ببينيمت . نيستي!
چيكارا مي كني ؟
موفق باشي
دوست عزيز من با هفته اي يک پست هم قانعيم !
وقتي خيل دوستانت را روزها ، ماه ها و شايد سال هاست که نديده اي ، وقتي همپيالگان ديروز سهل از خاطر برده انت ، وقتي آنهايي که در اوج تنهاييشان کنارشان بوده اي امروز بر قله بي کسي تنها رهايت کرده اند ، وقتي تنهايي ، اين واژه مقدس در نگاهت رنگ مي بازد ، زشت مي شود ، کثيف مي گردد ، وقتي در اين روزهاي گرم و سياه تابستان احساس مي کني در حال ذوب شدني در اين تنهايي مفرط ، با خودت سر جنگ داري ....اينهارو از ذهن من كپي پيست كرده بودي؟؟ من هنوز اندر خم يك كوچه ي ادامه دانشگاهم
خيلي عميق بود!
چيزي ندارم كه بگم.
اميدوارم بهتر بشي.