• وبلاگ : نواي زمستان
  • يادداشت : پيرمرد توالت فروش
  • نظرات : 3 خصوصي ، 2 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آشنا 

    اين داستان مرا به ياد نوشته اي انداخت که روي پوست آهو و در تَنور يک خانه ي قديمي پيدا کرده بودم گويا ماجرا از اين قرار بود که همين دو سردار با عظمت و باشوکت وجنت المأواي ، الحاج امير منصور کرم دار به همراه عائله ي گرانقدر خويش من باب تفرج به حوالي طبرستان رهسپار شده بودند ؛ مکاني که بارگه قدسيان و اولياء الله است ودر مجاورت مکان مقدس و ملکوتي و با عظمت ادبستان فرهنگ و هنر( يا همان دانشسراي ولد الحاج امير منصور کرم دار ) است .

    در همان لحظاتي که امير فردوس مکان و ولدان زيبا روي ايشان در حوالي طبرستان براي ديدن پرتوهاي زيباي اميد افزاي زندگي به حرب با آن چاهي رفته بودند که تمام اميد را از ايشان سلب کرده بودندي و آن کور سوي اميد را نيز از ايشان دريغ داشته بودندي ، فرسنگ ها دورتر ، و در آنسوي کوههاي سر به فلک ساييده ي البرز و کمي آنطرف تر از مکاني که به سفيد خاک منصوب است و در ولايتي که حکيميه خواندندش ، فردي مفلوک و ضعيف و زشت و کمي هم شيرين عقل و البته گستاخ که در بارگاه آسماني دربار امير ، شاطرجعفر ميخواندندش ، مشغول به مگس پراني و دل خوش کردن به پسر عم خويش ( شيخ حسين خان امير الدوله يا همان ولد مشکين بوي امير ) بود تا هنگامي که به خزينه مي رود شايد از او دعوتي به عمل آرد تا شوخ ها ي ساليانه را از خود واکند يا گاه گاهي که به سوي تفرجگاه خويش ميروندندي دست کرمي نيز به اين بنده ي مظطر کشندندي .

    در قسمتي از نوشته که سالم مانده بود بعد از اين چنين نوشته شده بود :

    « اين سياحت جمعي در حالي صورت بگرفته بود که چند روز قبل از اين شخص حقير در بيت عباس ولي خان ( دام ظله العالي ) به همين جمعيتي که به سياحت رفته بودند چنين نداي سر دادم : « که اي ياران و اربابان با وفاي من ؛ تا هنگاميکه بنده ي حقير در تعطيلات دوره ي کذايي پيش دانشسرايي هستم برنامه اي ترتيب دهيد تا اين چند روزه را بنده ي کمترين در معيت شما به تنافس بپردازم .» و هيچ صدايي در جواب نشنيدم . در عوض به من عتاب کردندي که ما در حال ترک رفتن به خزينه ايم و تا اطلاع ثانوي حتي به خزينه هم نمي بريمت . از مجلس به در شدم . »

    و در پايان اين نوشته که من در خاکسترهاي آتش تنور فراموشي بيت شاطرجعفر پيدا کردم ( گويا شاطر اين نوشته را به دست خويش در آتش سوزاندند تا بتواند بقيه ي عمر خود را بدون بد بيني به کسي و به زيباترين ديد ممکن سپري کند ) شعري اين چنين در باب زندگي آمده بود ( گويا شعر را منسوب به خود شاطرجعفر کرده اند ) :

    زندگي شيرين است ؛ مثل يک سيب ؛ گاز بايد زدش آن را ؛ و سپس مرد.

    فکر ميکنم منظور شاطر ان است که خاصيت دنيا همين است ولي بايد به زيباترين شکل در اين دنيا زندگي کرد و در آخر نيز مرد .