نوای زمستان
بی خویش و نا استوار و گنگ و گیج
در خلوت سکوت سیاه قرون سرد
در بستر تلاطم امواج روزگار
تنها نشسته چگوری کنار خویش
...
او در سرش خیال دو صد شور و صد فراز
چشمان سالخورده اش انبوه صد شکیب
بر تار خاک خورده ی بی کار خیره
در خاطرش تمام فرود و همه نشیب
...
آنک پس از هزار سال زندگی
یک پنجه تا شکستن این وحشت و سکوت
یک پنجه تا شروع
یک چنگ تا دریدن زنجیر بندگی
یک پنجه فاصله ی این میانه بود
...
اما دوتار زن هنوز
بی خویش و نا استوار و گنگ و گیج
در خلوت سکوت سیاه قرون سرد
در بستر تلاطم امواج روزگار ...
......................................................................................
شعر از خودم
پ . ن : متن مرتبط : شب های فراموش شده