نوای زمستان
الان ساعت سه و نیم بامداد است . بی خوابی تمام توانم را از من گرفته است . دل ضعفه شدیدی دارم . شاید چند روزیه که درست و حسابی چیزی نخوردم . هر کاری کردم نتونستم بخوابم . پلک هایم به زور باز است . چشم هام رو می بندم تا بخوابم اما نمی تونم . شاید دو هفته ای باشه که صورتم رو اصلاح نکردم . تمام حروف روی کیبورد رو تار می بینم . دست چپم می لرزد . شاید پارکینسون گرفته باشم . راستی من چند سالمه ؟ . در بهبهه و هیجان تاریخ گم شده ام . دیروز بود . مغول ها ، مغول ها حمله کرده اند . فریاد می زدند . اما من صدایی نمی شنیدم . تنها از روی لب ها . از هراس چشم ها . هذیان می گویم ؟ . فکرم درست کار نمی کند . نمی دانم . در کتاب تاریخ خوندم . نه . خودم هم آنجا بودم . زیر یکی از سنگ های اهرام بود که له شدم ؟ . دیوار چین بود ؟ . یعنی دیوانه شده ام ؟ . هسته های آلبالو همه جا افتاده اند . یکی را از لای دکمه های کیبورد درآوردم . کتاب هایم . در کتابخانه باز است . یادداشت هایم فرش زمین شده اند . گرد . خاک . جارو کار نمی کند . نمی توانم درست نفس بکشم . یکی از پایه های تختم شکسته است . نه ! صندلی ام . تاریخ . من همه جا بوده ام . می روم بخوابم . شاید توانستم
Lable : بی خوابی ...
............................................................................
پ . ن : این متن رو دیشب می خواستم بذارم اما سیستم پارسی بلاگه دیگه ...
صدای کمانچه از خود بی خودم می کند . غرق می شوم در افکار بی سرانجام .نگاه خیره ام به نقش قالی هزار نقش می بخشد . صدای تار مرادی هم در حال اوج گرفتن است . چشمانم را می بندم . فاصله گرفته ام از تکرار های روزانه . هیچ چیز را حس نمی کنم .صدای تنبک پژمان حدادی فارغ می کندم از همه چیز .
اینجا تنها جایی است که خودی وجود ندارد . پیوسته ای به صدای کمان و سه تار وتنبک . نه ، خود صدای آن ها شده ای .
قطرات اشک هزار نقش قالی را دو چندان کرده است . دیگر صدای باد را هم نمی شنوی ، صدای به هم خوردن پنجره را .
اینجا جای فکر کردن به خوشی ها ، درد ها ، غم ها و هیچ چیز دیگری نیست . این جا تو گم می شوی در میان تار های تار در خم و توی حباب کمان چرخ می زنی ، بر روی پوست تنبک می رقصی ، آنچنان که رقص صوفیانه در برابرت بازیی کودکانه می نماید .
ناز انگشتانت کلهر ، تو چه دردی را با این کمان در میان گذاشته ای که این گونه ناله می کند ، ضجه می زند ، اشک می ریزد ؟ نمی گویی اگر او تاب نیاورد چه می شود ؟ نمی گویی اگر تار هایش این درد را تحمل نکنند و از هستی خود جدا شوند چه می شود ؟
چه دلی دارد این تار . چه کسی را می توان صبور تر از او پیدا کرد ؟ هزاران سال است که اجداد ما غم هایشان را با او در میان می گذارند و او هنوز از هم نپاشیده است ، نمی پاشد ، که اگر اینطور شود که دیگر تار نیست .
بیات ترک ، دیلمان ، دشتی ، افشار ... چه فرقی می کند که کدام ترا اینچنین مجنون کرده است ؟ تو مجنون شده ای . مجنون را چه به بیات و همایون و دشتی ؟ مجنون را چه به درآمد و فرود ؟ او خود آنجا که باید اوج می گیرد و آنجا که باید فرود می آید .
دوست داری این صدا تا ابد ادامه داشته باشد . تمام نشود . اما ، اما ، تمام شده است . تمام شد . تو بازگشته ای به زمین و در حسرت آن صدا ، آن زمان ، آن دقایق ، اشک می ریزی . آنقدر که اگر کسی صدایت نکند ، از آب خالی می شوی .
صدا می کنند .
چاره ای نیست . باید جدا شوی .
جدا می شوی ...
......................................................................................................
پ . ن : عکس از فاخره خطیبی
کودک اینگونه نگاهم مکن . در هم می شکنیم . خردم می کنی . کودک اینگونه _ تمنا می کنم _ نگاهم مکن .
کودک کدام عدالت است که تو را مجبور کرده مشق فردایت را کنار پیاده رو بنویسی ؟ پیاده رویی که معبر عابران متجدد و تجمل گرای دنیای امروز است . سرت را برگردان و کت وشلوار های اتو کشیدیشان و شکم های چاقشان را نظاره کن . سرت را برگردان و بنگر چگونه بی خیال از حضورمان درباره ی ران های کشیده ی خواهرت یا خواهرم صحبت می کنند . گوشت را تیز کن تا بشنوی از عکس برهنه مادرانمان چگونه سخن می گویند .
کودک می دانم مجبوری اما آن فال حافظ را از آنجا بردار . به که این ها را می فروشی ؟ به مردمان کثیف شهر سیاهی که با دو کلمه عربی ، خدا را هم راضی می کنند تا سرنوشت دختری را به لجن بکشند ؟ به عشاقی که طول عشقشان تا پایان اولین برهنگیست ؟ به دخترانی که برای چند شب هم آغوشی با دیگری ، حاضرند لطف کنند !!! و از تو فالی به افتخار آن دیگری بخرند ؟
عکست را که نگاه می کنم ، می بینم شهرمان چه ظالمانه تو را با خط سفید دوداندودی از دیگران جدا کرده است . ترازویت را آن سوی خط که هستی بکشان تا اگر کسی آمد تا وزن خود ، لباسها و غذایی که خورده را یکجا بکشد ، حداقل برای ثانیه ای که شده دنیای تو را لمس کند . گرسنگیت را که نه اما گرسنه بودنت را بفهمد . خستگیت را که نه اما شاید دست پینه بسته ات را ببیند .
اینگونه نگاهم مکن کودک . می دانم من نیز مقصرم . نه به اندازه ی آن سوار بر ماشین چندین میلیونی . نه به اندازه ی این از ما بهتران . نه به اندازه ی آن بازاریی که به نام خدا نان در می آورد و نه به اندازه ی ... خدا ، اما می دانم مقصرم .
اینگونه نگاهم مکن ....
................................................................................
پ . ن : عکس از خودم
امروز زنان صرف نظر از عناوینی مانند هنرمند ، پزشک ، معلم و یا خانه دار ، نیمی از جمعیت جهان را تشکیل داده اند . نیمه ای که خواه نا خواه تا همین دیروز ضعیفه نامیده شدنشان در افکار جنس برتر نهادینه شده بود . نیمه ای که تا همین دیروز تنها مسیر بین مطبخ و رختخواب را طی می کرد . موجودی که گویا جز غنچه لب و تاب مژگان و طره گیسو چیزی برای عرضه نداشت . موجودی که همواره در پستو های اندرونی ها خاک خورده است و خاک خورده است و خاک خورده است .
اگرچه امروز هم ما با پسمانده های این تفکر و نگرش تحجر گرایانه مخصوصا در جامعه در حال گذار خود از سنت به مدرنیته و مدرنیته متاخر رو به رو هستیم که زن را به مثابه دستگاه تناسلیش می شناسد ، اگر چه این نگرش هنوز حتی در بین بسیاری از جوانان ما استمرار دارد که زن را به عنوان یک سرویس دهنده ( در خانه _ در مسائل جنسی و ... ) می شناسند و اگرچه متاسفانه بسیاری از زنان جامعه ما _ مخصوصا زنانی که در روستا ها و شهر های کوچک زندگی می کنند _ هنوز با حقوق خود آشنا نیستند و باور های غلط رایج را پذیرفته اند اما اگر از دید کلی به موضوع نگاه شود ، حرکت تاثیر گذار و قابل توجهی را می شود در جامعه جهانی و به دنبال آن ، جامعه ایران دریافت .
هر چند پیش از فرایند صنعتی شدن ، گه گاه صداهای اعتراض از اندرونی ها به کوچه و خیابان می رسیده است اما بعد از انقلاب صنعتی و به طبع آن گسترش رسانه ها و گسترش مراکز آموزشی _ تحصیلی ، زنان آرام آرام با حقوق انسانی خود آشنا شدند و اگر تا پیش از این شک داشتند ، اکنون مطمئن بودند که آنها تنها برای زاییدن و پخت و پز و برطرف کردن نیازهای جنسی جنس برتر آفریده نشده اند .
بدیهی است که این آشنایی با حقوق ، ابتدا در کشورهایی اتفاق افتاد که در بطن جریان عظیم صنعتی شدن قرار داشتند اما دیری نپایید که موج اعتراضات زنان بر جایگاهشان ، اکثر نقاط را در نوردید و همچنان ادامه دارد .
در این میان ، جریان های گوناگونی برای متحقق ساختن این مهم شکل یافته و استمرار دارند که از آن جمله می توان به : فمینیست های لیبرال ، فمینیست های رادیکال و فمینیست های سیاه اشاره کرد که در ادامه در موردشان به اختصار نکاتی را یاد آور می شوم .
..................................................................................
پ . ن 1 : این متن مقدمه پژوهشی است با نام آپارتاید جنسی که برای کلاس جامعه شناسی دکتر احمد نیا نوشته ام
پ . ن 2 : عکاس : حنا کامکار
پ . ن 3 : راستی یادم رفت بهت بگم ، پنجشنبه و جمعه تو همون روستای سبز دور بودم ، خودم و خودم و خودم البته با کلی گوجه سبز حتما عکس هاش رو میارم که ببینی ( اینجا نوشتم چون اون کامنتدونیت بسته است )
پ . ن 4 : قصد راه اندازی یک فتوبلاگ رو دارم . تقاضا دارم اگر پیشنهادی دارید حتما عنوان کنید . مخصوصا در مورد انتخاب سرور وبلاگ _ فعلا به طور موقت کارم رو در وبلاگ عکسکده شروع کردم
حرف هایی هست برای نگفتن . بغض هایی هست که آغوش دوست نمی طلبد و اشک هایی که سیلشان را تنها متکای تختت تاب می آورد و من پرم از همه ی اینها .
گاهی آنچنان دلم برای خودم تنگ می شود که یعقوب بهر یوسف . گاهی آنچنان بی قرار دیدار خودم می شوم که هر ثانیه برایم حکم هزار سال را دارد و هر نزدیکی ، حکم یک مزاحم را .
سخت است و زجر آور وقتی که همه دوستان و نزدیکان و هم دانشگاهیانت تو را با لبخند بشناسند و تو خود را حتی یک بار هم خندان ندیده باشی .
هرگاه به خود نظر افکندی ، چیزی جز موجودی پیچیده شده در مه و اندوه و اشک ندیده ای ، خود را چیزی جز انبوهی از پوچی نیافته ای و جالب آنکه در میان دوستانت از امید حرف می زنی ، از زیبایی و خوبی جهان و وجود خدایی که تنها سهمت از او گلایه و شکوه است ، نه حمد و سبحان .
دلم برای خودم تنگ شده است و من این خود نفرین شده را چندگاهیست که در کوچه پس کوچه های حضور دیگران جاگذاشته ام .
چندی است دیگر نه صدای نی در اوج تنهایی بی خودم می کند نه صدای عود این محزونترین ساز تاریخ . حالا دیگر شده ام دوستدار راجر واتر و جو ستریانی و لوناردو کوهن . آخر اینها اسم های دهان پر کنی است . کافیست دو خط از آهنگ comfortably numb را از حفظ بخوانی آنگاه دیگر علاوه بر روشنفکری ، برچسب نبوغ و دانایی را هم بر پیشانی داری . کافیست یک بار ، فقط یک بار از کافکا یا گورکی نامبری تا همه تو را نابغه بخوانند و کتاب خواندنت را تحسین کنند . یا چه می دانم ، هر نقدی که راجع به فلان فیلم کلاسیک خوانده ای را نشخوار کنی .
حالا تو دیگر در میان این ملتی که از نان شب برایشان واجب تر ، قهرمان و اسطوره است ، یک شبه ( به کسر ش و سکون ب ) اسطوره می شوی هر چند با عمری کوتاه و برای عده ای محدود .
دلم برای گریه هایم تنگ شده است . مهم این نیست که گریه ها برای درد مادر بوده یا پیری پدر . مهم این نیست که بر بی پولی فقیری اشک ریخته ای یا بر دستان خسته و خالی پدر . مهم این نیست که از بی آغوشی گریسته ای یا از بی پناهی دیگران . مهم اینست که خودت بوده ای .
خود خود خودت . بی خیال از نگاه سنگین دیگران که : آخر مرد که گریه نمی کند !!!
مانده ام ، کدام زورگوی ظالم روزگار این چرندیات را به خوردمان داده است و ما مثل همه ی تاریخ نابخردانه ، این مزخرفات را جذب کرده ایم !!!
.....................................................................................................
پ . ن 1 : عکس از بهاره رحیمی
پ . ن 2/1 : نام بردن من از یک سری اسمها تنها جنبه نمادین داره وگرنه کسی ارزش آنها را منکر نیست
پ . ن 2 : از دوستان پارسی بلاگی خواهش می کنم هیچ یک از متن های بنده رو زین پس منتخب نکنند زیرا که ترجیح می دم مورد سانسورتان قرار بگیرم تا سوئ استفاده . دوست ندارم متن هایم را در لیست منتخب هایتان ببینم !!!
پ . ن 3 : حالم از سه شنبه ها که دانشگاه ندارم بهم می خوره همچنین پنجشنبه و جمعه
نثرم این بار کمی ( و تنها کمی ) متفاوت خواهد شد . می دانم . آخر این از آن موضوع هاست که شاید در تمام عمرت تنها یک بار فرصت نوشتنشان را داشته باشی . امکانش خیلی کم است که تو یکی از بهترین و شاید بهترین خبر تمام عمرت را شنیده باشی و به جای اینکه شادی و هلهله راه بیاندازی ، سراغ سنتورت بروی و با چشمانی لبریز ، از مقدمه مویه سه گاه شروع کنی و بعد مویه و همچنان در حالی که اشک می ریزی ، سه مضراب زابل این قطعه شاد را بزنی !!!
خبر را که از دهان مادر می شنوم شکه می شوم . می خندم ( از اعماق وجودم می خندم ) و تمام تلاشم را می کنم که اشک هایم را وادار کنم تا در اتاقم طاقت بیاورند و سرازیر نشوند .
خبر را که می شنوم یک چیزی مثل پتک آنچنان محکم بر سرم می کوبد که تا ساعتی از دردش گریه امانم را می برد ، اینکه چقدر کودکیمان زود تمام شد ! تمام آن کودکی ها جلوی چشمانم رژه بلند بالایی را ترتیب داده اند که اینک هم که می نویسم هنوز رژه یشان تمام نگشته است . خانه مامانجون و فرمانیه و مخصوصا شهران ! شهرانی که پاتوق روز های برفی بود ، شهرانی که پر بود از مه و لبو و قایم موشک هایی که هرگز تکرار نشد .
خبر را که می شنوم ، می روم و آلبوم عکس های کودکی مشترکمان را ورق می زنم و ورق میزنم و ورق می زنم . سیر نمی شوم . از نو و ده باره از نو .
خدای من ! چند سال است مگر من این عکس ها را ندیده ام !!! بابا را ببین چه پیر شده است ! عمو جواد را نگاه کن ! به راستی این من چند ماه ام در بقلش ؟ باورم نمی شود من و تو این همه عکس با هم داریم : 1 من چند ماهه و توی چند ساله درون پیکانی که گویا به سوی مشهد می رفته است . 2 _ من و تو و علی کنار حوض کوچک خانه فرمانیه و تو اینقدر مواظبمی که در این عکس به راستی نقش یک خواهر را ایفا کرده ای . 3 _ من و تو و علی ، انگار دارم از روی زمین آشغالی بر می دارم و تو باز خواهر گونه مانعم شده ای . به گذار از خیر چند ده عکس دیگر که با هم داریم بگذرم و بگذار از تمام عکس هایی که همه ما بچه ها در آن هستیم نیز بگذرم .
می بینی ؟ باز هم می گویم : " بچه ها " ! انگار اصلا نمی خواهم باور کنم که بزرگ شده ایم انگار نمی توانم بپذیرم همین چند ساعت پیش خبر زیبای پیوندت را با عزیز بسیار عزیزی شنیده ام ! انگار نمی توانم بفهمم چگونه می شود که این دوقلو ها امسال دانشجو می شوند ! یا اینکه حسین دانشگاهش تمام می شود .
می بینی ؟ تو باور می کنی ؟ باور می کنی که الان چند سال است که آقا جان دیگر زنده نیست ؟ یا اینکه خانه غیاثی ( همان خانه کودکی هایمان ) را خراب کرده اند ؟ چین و چروک صورت مادرانمان را باور می کنی ؟ چین و چروکی که حاصل زندگی ماست بر زیر چشمانشان . درد دست مامانجون را باور می کنی ؟ یا درخت شاتوتی را که دیگر هیچ گاه قرار نیست از آن بالا برویم ؟ باور می کنی اینها را ؟
ببخش اگر اینگونه نوشتم آخر حالا تو نو عروسی و من باید برایت از سفیدی لباس و سیب و انار هزار پاره ی زیر پایت بنویسم . باید برایت از لبخند روی لبم بنویسم . باید برایت از خوشحالی خارج از وصفم بنویسم . باید از این بنویسم که در این چند ماهه ی بی شادی زندگیم ، خبر پیوندت تنها چیزی بود که می توانست آنچنان خوشحالم کند که حتی تمام درد دل ها و غصه های برادرم پوریا را برای ساعتی فراموش کنم .
خوشحالم . آنچنان خوشحال که نتوانستم بر وسوسه نوشتن غلبه کنم و اکتفا کنم به همان چند خط تبریکی که برایت فرستادم .
خواهر عزیز بزرگوارم ، ستاره ها و ملائک که هیچ ، امشب خدا پایکوبان و رقص کنان این پیوند را جشن گرفته است .
صرف نظر از تمام عناوین دیگر : برادر کوچکت طه
یادم نیست کی اما جایی نوشته بودم : " چندی است قلمم رسم خطاب پیش گرفته است . این تمرینی است که اگر به پایان برسد ، بی شک کنار گذاشته خواهد شد " کنار گذاشته نشد اما ! دلبسته ی این قلم شدم . دلبستگیی که تکرارم کرد در تکرار و تکرار و تکرار . تکراری که اگر دست از تکرارش برندارم بی شک محو خواهم شد از ذهن مخاطبم . سعیم را می کنم کودک اما بگذار آرام آرام دست از این اعتیاد بردارم . بگذار این بار هم برای تو بنویسم . برای تویی که گویا دردمان مشترک است ! هر دو معتاد شده ایم . تو به سیاهی زرورق و من به سیاهی جوهر . هر دو در بستر جامعه ای بزرگ شدیم که وادارمان کرده به این اعتیاد . به دنیا که آمدم در گوشم شهادتین را خواندند . شهادتینی که بوی مارکسیسم می داد ! شهادتینی که از انقلاب می گفت . به دنیا که آمدی در گوش تو هم شهادتین خواندند ، شهادتینی که بوی تند تریاک و حشیش از سر و رویش می بارید . حالا جای تعجب ندارد که من اینگونه گرفتارم و تو آنگونه .
در کلاس درس به ما گفته اند که برای جامعه شناس شدن ، باید دید کلی داشت و به قول نمی دانم کی : " باید دید جامعه شناس بر مبنای نسبی گرایی فرهنگی باشد " بگذار ساده بگویم یعنی همه را باید با خودشان مقایسه کرد .
اینجاست که می گویم من اینگونه در بندم و تو آنگونه . من محصور حصار قلمم و بس عجب که قلم خود محصور هزار چیز دیگر است و تو در بند ، زنجیر بنگ و افیون .
حالا چه فرق می کند ! بگذار فلانی در انظار جهانیان از آزادی مطلق در اینجا حرف بزند و چشمش را بر روی اشک های بی قرار محمد قوچانی ، بعد از تعطیلی دوباره هم میهن ببندد . حالا چه فرق می کند بگذار زنان را تعطیل کنند . آخر تو شاید ندانی ! زن موجود خطرناکی است مخصوصا اگر از حقوقش دم بزند . حالا بگذار دیگوی اسطوره در جواب امضای پیراهنش ، از اسطوره ی مردمی ما !!! نامه فدایت شوم پاسخ بگیرد و القابی چون مدافع آزادی و انسان دوست و فلان و فلان را بشنود ! چه اهمیتی دارد که او از بزرگترین قاچاقچیان مواد مخدر است ؟ چه اهمیتی دارد جان کودکان یازده ، دوازده ساله ای که چون تو هر روز در آرژانتین و مکزیک و پرو جان می دهند ؟ چه اهمیتی دارند کودکان معتادی که در کشور دوست و برادرمان ونزوئلا ، شب ها را به سحر نمی رسانند ؟
نه خودمانیم ، چه اهمیتی دارد ؟
چه اهمیتی داریم ؟ دارند ؟ دارید ؟ ...
.....................................................................................
پ . ن 1 : عکس متعلق به کودک دوازده ساله بلوچ است . ماده ی مخدر که در دست دارد ، وتکا نام دارد و از پاکستان وارد ایران می شود . بنا به گفته خودش این ماده نباید قورت داده شود و آن را زیر زبان می گذارند . هر نخودی که از آن زیر زبان می گذارند ، تنها 10 تومان قیمت دارد !!!
پ . ن 2 : استاد نسبی گرایی فرهنگی هیچ ربطی به صفری نداره که فردا قراره بگیرم ها !!!
پ . ن 3 : احتمالا تا یک هفته اصلا تو اینترنت نیام . ( چقدر مهم )
برای دختری که دیروز آمدنش را جهان جشن گرفت و خدا گریه کرد !
برای حنای کوچک .
(( _ حالا بخواب پسر جانم تا من چارقد راضیه را بدوزم . خدا رحمت کند حاج آخوند پدر بزرگت را . می گفت : " دو وقت خداوند می خندد . بلند می خندد . یک وقت که خداوند می خواهد کسی را عزیز کند یا بزرگ ، همه دست به دست هم می دهند که آن فرد حقیر شود اما او هر روز عزیز و عزیزتر می شود . یک وقت هم می خواهند کسی را عزیز کنند اما خداوند نمی خواهد . هر کاری می کنند نمی شود . "
_ " خدا گریه هم می کند ؟ "
_ " چرا نمی کند . وقتی می تواند بخندد چرا گریه نکند ؟ "
_ " کی گریه می کند ؟ "
_ وقتی انسان ها گریه می کنند . وقتی کودکی می میرد . وقتی انسانی غیر از خدا هیچ راه و پناهی ندارد و دستش از زمین و آسمان هم کوتاه می شود . مادرم می گفت : " وقتی دختری به دنیا می آید هم ، خدا گریه می کند . می داند چه رنجی باید بکشد . "
_ " برای پسرها گریه نمی کند ؟ "
_ " نه پسر جان . پسرها فراموش کارند . با یک غوره سردیشان می شود و با یک کشمش گرمیشان ... " ))
راستش حنا جان این داستان برای خیلی پیش است ! امروز خدا آمدن دختری را زار می زند . آمدن پسری را گریه می کند .
این روزها خدا کمتر می خندد .
.........................................................
پ . ن : متن آبی رنگ برگرفته از کتاب زیبا و خواندنی سهراب کشان ، نوشته دکتر عطاالله مهاجرانی است
دیروز که صفحه صفحه کوچه های این سیاه شهر پیر را با پاهای خسته ام ، لخ لخ کنان ورق می زدم ، تنها به تو می اندیشیدم و به نامه ای که لاجرم مجبور بودم به نوشتنش برای تو ! ، نامه ای که نمی دانستم قرار است وصف حال شود یا شکواییه یا شاید مصیبت نامه ای بی انجام ، نامه ای که نمی دانستم قرار است از کجا شروع شود و نقطه ی پایانش در کجاست ، چه اینک هم نمی دانم کجا به اتمام می رسد .
ترسای پیر من ! ای حکیم مسیحا دم زندگی بخش بگذار ساده و بی پرده برایت بگویم : امروز آمدنت را هیچ کس به استقبال نخواهد آمد ... حتی خود من .
امروز ما بیچاره مردمان در مسلخ این شهر آنچنان گرفتار نانیم و آنچنان گرفتار نان کرده اندمان که دریغ از ساعتی که بخواهیم به استقبال تو بیاییم . ریشخند آور است ... ریشخند آور .
راستی اصلا آمدنت را چه سود ؟ که دیریست عصر اعجاز ها گذشته است و به قول آن ظریف* که به برادرت موسی نوشت :
(( دیر آمدی موسی !
عصر اعجازها گذشته است .
اکنون عصایت را به چاپلین قرض بده
تا کمی ... بخندیم ))
راستی را ! در میان این همه ضجه و ناله و خونابه ی اشک ، کمی بخندیم !!!
باور کن در بازار هزار رنگ این شهر از جاهلیت من و از ظالمیت دیگران این بزرگ غنیمتی است ... کمی بخندیم !
باور کن دیریست از هراس این نو گزمگان تازه به دوران رسیده ی بی رحم ، خنده ای بر لبان ماه رو دختران این شهر نقش نبسته است !
باور کن دیریست ساعت ها به صورت پر چین و شکن مادرم خیره می شوم تنها و تنها برای دیدن یک لبخند ، هرچند محو و گذرا .
باور کن دیریست خنده ای بر لبان برادرانم ندیده ام که می دانم اگر بخندند به جرم توهین به مقدسات و مقدس گشته ها ، مجرم شناخته می شوند .
راستی یادم رفت اول نامه ام بگویم : اینجا حال همه ی ما خوب است ....
اما تو باور نکن .*
..............................................................................
پ . ن 1 : شعر دیر آدی موسی ... برای شمس لنگرودی است .
پ . ن 2 :دو جمله آخر برگرفته از مجموعه نامه های علی صالحی است .
پ . ن 3 : عنوان متن هم که روشنه برای اخوان بزرگ است البته با کمی دست کاری