سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: پنج شنبه 103 آذر 1

بازم با صدای تق تق کوبیدنش به پنجره بیدار شدم.دوباره اومده بود و پشت پنجره نشسته بود.

یکی دو ماهی هست که کارش این شده .اوایل فکر میکردم می خواد بیاد توی خونه ولی وقتی که پنجره رو باز می کردم می رفت.

بعد یکی دو روز فهمیدم که عکس خودش رو توی شیشه ی خونه ی ما میبینه و عاشق اون شده.

صبح وقتی که خورشید یه کمی میاد بالا میاد و به شیشه نوک میزنه تا شب هم کارش همینه.

می تونین تصور کنین که وقتی که به شیشه نوک می زنه فکر میکنه که معشوقش هم داره همونجوری براش جون می ده . کاشکی می تونستم بهش بگم که این جوری نیست.

به نظر من آدم توی زندگی فقط یه بار عاشق میشه و یه عمر دنبال اون می ره حالا اگه بهش نرسه توی جاهای مختلف دنبال شبیه سازی عشق نافرجامش می ره

کاش می تونستم بهش بگم که اونی که عاشقش شده خودشه.  اونی که صبح تا شب به خاطرش به شیشه می کوبه عکس خودشه نه کس دیگه.

 


 نوشته شده توسط در سه شنبه 85/9/14 و ساعت 1:13 صبح | نظرات دیگران()

ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را

       با او بگو حکایت شب زنده داریم

             با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق

                                شاید وفا کند بشتابد به یاریم...

 

                                           فریدون مشیری
 نوشته شده توسط در چهارشنبه 85/9/1 و ساعت 11:42 عصر | نظرات دیگران()

امروز جلوی خونمون رو سیمان کرده بودن.

سیما ن هنوز خیس بود.

جای پای یه کلاغم مونده بود روی سیمان ها.

دیدیم جای پای کلاغه حالا حالا ها می مونه.خواستم منم پامو بذارم روش تا یه عمری جاش بمونه.

ولی دیدم اگه جای پای من قراره گند بزنه به قیافه ی شهر همون بهتر که نمونه.

 

 


 نوشته شده توسط در چهارشنبه 85/8/24 و ساعت 2:13 عصر | نظرات دیگران()

  محمد ماشین ماشینش رو عوض کرده بود و یه 405 صفر کیلومتر خریده بود.یه روز که باهاش رفته بودیم بیرون من دقت کردم و دیدم که چقدر توی این ماشین قشنگ شده مخصوصا بند و بساط  بخاری و این جور چیزاش.

  گفتم ممد چه عجب اینا یه تغییری توی ماشیناشون دادن. چقدر با کلاس شده.گفت:این مدل اصلی این ماشیناس و اون سری اولی که اومده بوداین جوری بود.

  این شرکت کذایی سایپا برداشت چراغ عقب پراید های صندوق دار رو عوض کرد اسم ماشین ها رو هم عوض کرد به نسیم و صبا بگذریم . الآن همونجوری که میبینین توی شهر همه چراغای عقب پرایداشونو بر میدارن کلی هم خرج می کنن وچراغ کره ای میذارن جاش.

  نمیدونم تا حالا ماشین صفر کیلومترتونو تعمیرگاه بردین؟ تا وقتی که حد اقل 200-300 تومان خرجش نکنین و نصف جنساشو فابریک خارجی نذارین ماشین براتون ماشین نمی شه.

  نمی دونم یادتون هست که یه مدت تبلیغ می کردن که تا پایان سال 83 پیکان جدید با موتور وطراحی ایرانی وارد بازار میشه؟نمی دونم چی شد که یهو سمند اومد توی بازار به نام خودروی ملی. ایشاللا که سوار ماشین شدین و دیدین که موقع حرکت  بدنه ی این ماشین شروع می کنه به گریه کردن وتا پشت چراغ قرمز توقف نکنین گریه و زاری رو تموم نمی کنه.

  همسایه ی ما یه لنسر سال 90 داره.حدود 150 هزار کیلومترم باهاش راه رفته. حاضر نیست یه چرخش رو با این ماشینای ایرانی عوض کنه. اون یکی همسایمونم یه تویوتا کرسیدا با همین شرایط داره و اونم حاضر نیست ماشین جدید بخره.

   این برنامه ی مسخره ی تلویزیون رو که دیگه حتما دیدین که می افته دنبال ماشین های خلافکار و همون خلافا رو خود آقای پلیس هم مرتکب میشه تا یه درس عبرتی به راننده های خوبمون بده؟یه بار یکیشونو گرفت و بهش گفت که چرا سرعتت غیر مجازه؟طرف برگشت بهش گفت آقا وقتی که هر روز ماشینای جدید میاد و آدم چندین ملیون پولش رو میده می خواد تند بره دیگه نمیشه که با همون سرعت پیکان بره باهاش.آقای پلیسم گفت که نه این کار برای آرامش بیشتره نه برای سرعت . بگذریم از جواب مسخره ی ایشون. ولی اگه دقت کنین وقتی که با سمند به سرعت 180 برسین سیستم سخنگوی ماشین میکه :

                                      این است خودروی ملی.

 


 نوشته شده توسط در سه شنبه 85/8/16 و ساعت 9:4 عصر | نظرات دیگران()

از جلوی خونمون با ویلچیرش رد شد. دوربین رو برداشتم و دویدم بیرون.تو جاده کمربندی دیدمش.رفتم جلو و بهش سلام کردم . دستشو دراز کرد و باهام دست داد.گفتم :میخوام ازت یه عکس بگیرم میذاری؟گفت :برای چی؟گفتم می خوام در موردت مطلب بنویسم. گفت: چه مطلبی؟گفتم: مطلب دیگه.گفت:بچه ی کجایی؟گفتم:تهران.

گفت کجای تهران؟گفتم:... .گفت :... همون وحیدیه اس گفتم:نه. دوباره پرسیدم می ذاری ازت عکس بگیرم؟ گفت: بگیر. یه عکس ازش گرفتم.باهاش دست دادم و خداحافظی کردم.همون جوری عقب عقب از ما دور شد.همون جوری داشت می رفت تو لاین سرعت.که رفتم و گرفتمش و آوردمش کنار خیابون. پیش خودم فکر کردم حالا ایندفعه من گرفتمش.دفعه ی بعدی چی می شه ؟

چند روز پیش همین جوری عقب عقب که می رفت با سر افتاد زمین وقتی بدو بدو رفتیم و گذاشتیمش رو ویلچرش گفت:ناراحت نباشین من عادت دارم.

 

میگن یکی از مخ های این شهر بوده.المپیادی و از این حرفا.یه روز داشته از جاده رد می شده که ماشین می زنه بهش.از شانسش (یا نمودونم از بد شانسیش)راننده خر پول بوده.به بابابشم می گه من می برمش خارج و خوبش می کنم.دکترا هم می گفتن که خوب میشه .اما بابش می گه پولشو بده به خودم. خودم دوا درمونش می کنم. پول رو میگیره ومی خوره و برای این بنده ی خدا هم فقط یه ویلچیر می خره .

الانم این بنده ی خدا کارش اینه که صبح تا شب روی ویلچرش میشینه و با اون یه پاش که کار می کنه عقب عقب میره با همه سلام می کنه از بعضی ها یه سیگار می گیره و روزش رو شب می کنه.همه ی اهالی هم میشناسنش.

خلاصه که همین نه جمع بندی ای می خواد و نه هیچ چیز دیگه .

یا حق.


 نوشته شده توسط در سه شنبه 85/7/25 و ساعت 1:28 صبح | نظرات دیگران()

: بوووووق          بوووووق          بوووووق          بوووووق

- الو!

: ببین هیچی بین ما نبوده

- یعنی چی؟ چی می گی مریم؟

: همین خودتم می دونی که بین ما هیچی نبوده.

- یعنی چی؟ نمی فهمم منظورت چیه؟

: ببین تو برای من یه دوست معمولی بودی. من و تو فقط دو تا دوست عادی بودیم.

- منظورت چیه؟

: یعنی من دوس دخترت نبودم. ینی تو برای من هیچچی نبودی.

- ولی ما دو سال...

: از اولشم می دونستی که هیچ خبری نیست.

- مریم آخه چی شده؟ ینی می گی همه چی کشک بود؟ولی ما دو ساله که با هم دوستیم. مریم چی میگی ؟

: ببین من دارم ازدواج می کنم. الکی هم سعی نکن کاری کنی.همه چیزم تموم شده. اصلا چیزی نبوده. ما مث دو تا دوست عادی برای هم بودیم. تو برا خودت توهم زدی. من اصلا نمی تونم به تو مث دوس پسرم نگا کنم. اصلا ...  همین دیگه....

-ولی اما...

:...

_الو!!! الو!! مریم!! الووو!!!!!

:بوق بوق بوق بوق ...

 

    


 نوشته شده توسط در شنبه 85/7/15 و ساعت 12:0 صبح | نظرات دیگران()

  هفته ی پیش در معیت امیر منصور کرم دار وسردار عباس ولی خان به همراه عائله ی ایشان من باب تفرج به دیار طبرستان  اندر شدیم.از آنجا که این حقیر برای مطالعه و گذران امور درس و بحث در آن دیار کلبه ای اجاره نموده بودم از دو سردار درخواست نمودم تا به دیده ی منت به کلبه ی ما آمده و در آنجا اطراق کنند.

  ودو سردار از روی لطف درخواست مرا اجابت فرمودندوبه خانه اندر شدیم.اسب ها را در حیات بستیم و به اندرونی وارد شدیم.چون شب فرا رسید همگان خوابیدند. وتا آنجای سفر مشکلی نبود.سحر وقتی که خروس ها   شروع به خواندن نمودندوسپیده دمید از برای عمل به تکلیف برخواستم و برای قضای حاجت به سمت مستراح ره پیمودم.دیدم که امیر منصور کرم داربا لوله ای در دست مشغول باز نمودن چاه مسدود شده است. در دل به صاحب خانه لعن فرستادم و گفتم خانه ات خراب شود که خانه خرابم کردی .با کلی عذر خواهی لوله را از امیر گرفتم و مشغول به بالا و پایین نمودن آن کردم.اما توفیقی حاصل نشد.8بطر جوهر نمک ومحلول های متعدد دیگرهم کار گر نیفتاد.

  در همان اثنا  سردار عباسولی خان هم بیدار شد وقصد قضای حاجت نمودکه خطاب به او گفتم سردار  چاه خلا گرفته است.

  خلاصه اسب ها را زین نمودیم و همگان به سمت توالتخانه ی شهرداری به راه افتادیم.من هم به پیروی از سایرین در صف ایستادم.وپس از رفع مورد به سمت اسب ها راه افتادم ولی به محض خروج از توالتخانه پیرمردی ندا در داد که ای مرد پول یادت نرود. نگریستم ودیدم پیرمرد توالت فروش است که از هر نفر 50 چوب می گیرد. پیش خود اندیشیدم که این پیرمرد توالت شور  از درشکه ران(که کرایه ی آن 50 چوب در هر سرویس است)به مراتب بیشتر در می آورد وبه فکر سرمایه گذاری در این تجارت پر سود افتادم.

و در این حکایت پندی بود برای صاحب خرد.


 نوشته شده توسط در یکشنبه 85/7/9 و ساعت 3:30 عصر | نظرات دیگران()

بالاخره سریال زیبا و جذاب وجالب و... وطویل نرگس تمام شد. سریالی که به شدت آب بندی شده بود نه برای جلوگیری از نفوذ آب بلکه برای اشغال جای بیشتر در فضای بسیار جادار ساعت های پخش برنامه های صدا وسیما.

این سریال از نظر اهالی صداو سیما خوب بودچون توانسته بود خوب مردم را سر کار بگذارد وتمامی شب های تابستانی مردم را پوشش دهد.

البته نکته ی قوت این مجموعه این بود که نکات اخلاقی بسیاری در بر داشت و برای جوانان دم بخت بسیار آموزنده بود که من به برخی از آنها اشاره می کنم:

1.این سریال مانند بقیه ی سریال های ایرانی روی این نکته تاکید داشت که کسانی که ریش بلند دارند(احسان ) انسان های خوبی هستند وآدم های بد یا ریش خود را می تراشند وسبیل را باقی می گذارند(شوکت و...) ویاآن را هم میزنند(ابراهیمی).

2.آذم های پولدار زندگی سختی دارند وآنسانهای فقیر زندگی ساده وآرامی را می گذرانند.

3.اگر شما یک دختر با سطح مالی پایین هستید و می خواهید مخ یک پسر پولدار را بزنید باید بدانید که تنها مشکل شما این است که امکان دارد پدر آن پسر انسان پست فترتی مانند شوکت باشد واگر اطمینان پیدا کردید که اینچنین نیست با خیال راحت به کار خود برسید وخیالتان راحت باشد که خوشبخت خواهید شد ومشکلاتی چون اختلاف طبقاتی وتفاوت فرهنگ کوچکترین خللی در زندگیتان ایجاد نخواهد کرد.

4.اگر پسر هستید بدانید که اگر به خاطر خدمت شریف وظیفه(سربازی یا آش خوری خودمان) مجبور شدید به طور قاچاق و به وسیله ی الاغ  از مرز خارج شوید. در هنگام بازگشت خواهید توانست بسیار شیک وجنتلمنانه با هواپیما برگردید بدون اینکه کسی کاری به کار شما داشته باشد.واز مزیت حذف این واجب الهی بهره مند خواهید شد.

6.در جامعه همیشه کسانی هستند که بیمارگونه به کمک شما می شتابند وممکن است حتی بدون اینکه شما را بشناسند هفته ها از شما در خانه ی خودشان پذیرایی کنند همچنین صبح تا شب دنبال شما خیابان ها را متر کنند.

7.مشکل اساسی فقرا خانه است که راه حل ساده ی آن یک عموی پولدار از نوع بساز بفروش است که خانه ای دو سه هزار متری را در شمال شهر به آنها ببخشد(که اگر قیمت زمین را به طور بسیار خوشبینانه متری 500 هزار تومان حساب کنیم 1تا 1.5 میلیارد تومان میشود)وخود در یک خانه ی بسیار کوچک تر از آن زندگی کند.  

8.شرکت هایی وجود دارد که با کشیدن نمودار (که من بیسواد هم با اکسل میتوانم رسم کنم) و تاکید بر اینکه چند درصد انرژی از طریق لوله ی بخاری وچاه فاضلاب  تلف می شود پول های خوبی در می آورند ولازمه ی کار در آنها تنها توانایی در تکان دادن موس وآشنایی با دکمه ی پاور کامپیوتر است.

9.با کار در این شرکت ها کسی مثل نسرین می تواند بعد از دو سال پراید سوار شود.

10.در کشف یک قاتل کوچکترین احتیاجی به هوش و ذکاوت نیست و تنها کار لازم اینست که از مضنون به قتل بپرسید که وقتی بالای سر مقتول  رسیده چه کسی را دیده که به او زل زده بوده و او را نگاه می کرده.

11.طبق یک سنت که در تمامی فیلم های ایرانی رواج دارد انسانهای خوب رستگار می شوند وحتی ممکن است در مقابل ایدز واکسینه شوند.وآدمهای بد در آخربه سزای اعمالشان میرسند.

اینها نتایج بسیار آموزنده ای بود که من از این سریال گرفتم شما هم اگر نتیجه ای اضافه بر اینها گرفته اید ما را مستفیض بفرمایید.

یاعلی


 نوشته شده توسط در یکشنبه 85/6/26 و ساعت 12:25 صبح | نظرات دیگران()

     چند وقت پیش با یکی از دوستان صحبت می کردم. لیسانسشو گرفته بود و بی کار بود.باباش شغل آزاد داشت ولی پسره از این حرف می زد که دوس نداره باباش پولشو بده.بعد از اونجایی که رشته ی من یه ربط هایی به کامپیوتر و برنامه نویسی هم داره صحبت به سمتی رفت که چرا صنعت نرم افزار ما انقدر ضعیفه؟

     من میگفتم عامل اصلیش قانون منع تکثیر غیر مجازه که کشور ما عضو اون نشده؛وبرای مهندسامون صرف نداره که وقت صرف کاری بکنن که هیچ پولی توش نیست .ولی اون با حرارت تمام می گفت که نه ما باید این کار رو بکنیم و خود من حاضرم برای پیشرفت کشورم مجانی کار کنم .من گفتم بابا جون طرف زن و بچش گشنن اونوقت بیاد مجانی کار کنه؟واون با حرارت می گفت مشکل اصلی ما ایرانی ها همینه که برای پول کار می کنیم . خلاصه ازاون اصرار واز ما انکار.

    ماه دیگه عروسیشه توی هتل ... تهرانه.باباش بهش یه خونه توی نیاوران داده ماشینم که داشت فعلا هم تا کار پیدا کنه باباش خرجیشو می ده.البته من فکر می کنم رشتش رو بی خیال شه و بره وایسه وردست حاج آقا.خلاصه منم الان دارم معنی حرفاشو بهتر می فهمم.مشکل اصلی اکثر ایرانی ها اینه که یه بابای خر پول ندارن تا پول مفت بهشون بده ومجبورن واسه یه لقمه نون مث ... کار کنند. اگه اینطور نبود شاید هممون حاضر بودیم برای پیشرفت مملکت مجانی کار کنیم. بعله مشکل اصلی ما اینه که برای پول کار می کنیم.


 نوشته شده توسط در جمعه 85/6/24 و ساعت 12:7 عصر | نظرات دیگران()

داشتم به این فکر میکردم که به عنوان اولین پست بعد از سلام چی روی وبلاگ بذارم.

رفتم جلوی کتابخونه دیدم دیوان شاطر عباس صبوحی همین جلو افتاده دیوانش اندازه ی یه دفتر یادداشت کوچیکه بازش کردم و این شعر اومد به نظرم خیلی جالب بود و همون رو انتخاب کردم و می ذارم که هر کی خوشش اومد حالشو ببره:

 

غمت  شود  به دل من فزون  دقیقه  دقیقه              دلم ز هجر شود پر ز خون دقیقه دقیقه
هر آنچه خون به دلم شد ز اشتیاق جمالت             شد  از دو  دیده زارم برون دقیقه دقیقه
هر آن  دلی  که  به  دام  کمند  زلف تو افتد            زغم  فتد به سر او جنون  دقیقه  دقیقه
هلاک  می شدم  از  تیر  باز  او  به  نگاهی             دگر لب تو نمی شد مصون دقیقه دقیقه
چه فتنه ایست به چشم سیاهکار تو ای مه            به یک نظر کند عالم فسون دقیقه دقیقه
که  را  شهید نمودی  به  من  گذار  که ریزد             ز  تیغ  ناز تو  پیوسته خون  دقیقه دقیقه
ز ضرب  تیشه ی فرهاد و تیر  غمزه شیرین            هنوز  ناله  کشد بیستون  دقیقه دقیقه
پس از  حکایت  مجنون  زعشق از غم لیلی            کسی ندیده چو من تا کنون دقیقه دقیقه
ز کلک نغز  صبوحی   شکر  ز  خامه   بریزد             ز وصف آن لب یاقوت گون   دقیقه دقیقه

 

یا علی                              


 نوشته شده توسط در چهارشنبه 85/6/22 و ساعت 5:32 عصر | نظرات دیگران()
   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

نوای زمستان
طه ولی زاده
از زبان یک دانشجوی جامعه شناسی علامه طباطبایی خواهید خواند فردی که کورسو امیدی به آینده دارد : ...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 10
مجموع بازدیدها: 272502
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو
موسیقی وبلاگ من