نوای زمستان
نمی دونم دیشب خبرها رو دیدید یا نه ...
بین خبرهایی که حاکی از حمله ی اسرائیل به تاسیسات حیاتی و آمبولانسهای لبنانی و از اونور تلافی ِ حزب الله لبنان بود ... یه خبری خیلی توجه بنده رو جلب کرد ...
یه دونه یک و دوازده تا صفر جلوش ... اونم به تومان!
حدس می زنین آذربایجان شرقی چند میلیون جمعیت داره؟
جمعیت این استان در سال ۱۳۷۵ حدود ۳۳۲۵۵۴۰ (سه میلیون و سیصد و خورده ای هزار) نفر ذکر شده .. الان ده سال گذشته و حالا بگیم هوا خوب و بهاری بوده(!) و جمعیت شده باشه پنج میلیون (بدون ِ احتساب مهاجرت به تهران و مرگ و میر و ...)
چند میلیون از این جمعیت رو جوانان تشکیل میدن؟
بگیم چهار میلیون خوبه دیگه؟!
آقا هزار میلیارد تومن تقسیم بر چهار میلیون نفر میشه نفری دویست و پنجاه میلیون تومن!!!
یعنی اگر نفری دویست و پنجاه میلیون تومان ِ ناقابل به هر جوان ِ آذربایجان شرقی بدن ... طرف میتونه بذاره تو بانک و تا آخر عمر سودش رو بخوره! یا نه ... بزنه به کسب و کار و خودش میلیونر بشه و دیگه احتیاجی به برنامه ریزی های خرد و کلان حضرات نباشه ...
رووش فکر کنین ... براتون خوبه!
به نظرم اعلام ِ چنین آمارهای کیلیویی و با نمک و حساب نشده ای نتیجه ش فقط تضعیف دولت ِ محبوب و همچنین سیاستهای کلی نظام و چشم انداز بیست ساله ای است که مقام معظم رهبری و مجمع تشخیص مصلحت نظام فرموده اند !
شیخ اجل سعدی رحمت الله می گوید :
چو رسی به طور سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب لنترانی
در جواب سعدی شاعری ( احتمالا حافظ ) می گوید :
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و مگذر
تو صدای دوست بشنو نه جواب لنترانی
و در جواب این دو ، شاعر دیگری ( احتمالا مولانا ) می گوید :
ارنی گوید آن کس که تو را ندیده باشد
تو که با منی همیشه چه اَرا چه لنترانی
دیدیمت مست و خرامان
قدح باده به دست
با رقیبم در جاده ی دور
می وزیدی و زمن می رفتی
چون نسیمی رقصان
دست او را در دست
و دل من لرزان
بغض خود را خوردم
خنده هایت همه شوق
اشک هایم همه درد
روز های خوشمان بی تکرار
خاطراتت همه غم ها ی جهان
زهرخندی را باز
بر لبم بنشاندی
زانوانم همه در حسرت حرکت بودند
و گلویم
درد حرفی که به لب داشت نگفت
شاید هم فریادی
پنجه هایم همه قایق شده بود
اشک هایم همگی دریایی
و تو ای قصه ی بی تکرارم
همچنان می رفتی
با تشکر از پسر دایی عزیزم حسین آقا که در تصحیح این شعر واقعا کمک کردند
مادر نگاه خسته و تاریکت با من هزار گونه سخن دارد
با صد زبان به گوش دلم گوید رنجی که خاطر تو ز من دارد
دردا که از غبار کدورت ها ابری به روی ماه تو می بینم
سوزد چو برق خرمن جانم راسوزی که در نگاه تو ی بینم
چشمی که پر ز خنده و شادی بودتاریک و دردناک و غم آلود است
جز سایه ی ملال به چشمم نیستآن شعله ی نگاه پر از دود است
آرام خنده می زنی و دانمدر سینه ات کشاکش توفان است
لبخند دردناک تو ای مادرسوزنده تر ز اشک یتیمان است
تلخ است این سخن که به لب دارممادر بلای جان تو من بودم
اما تو ای دریغ گمان کردی فرزند مهربان تو من بودم
چون شعله ای که شمع به سر دارددائم ز جسم و جان تو کاهیدم
چون بت تو را شکستم و شرمم بادبا آنکه چون خدات پرستیدم
شرمنده من به پای تو می افتمچون بر دلم ز ریشه گنه ی باری است
مادر بلای جان تو من بودماین اعتراف سخت گنه کاری است
شهید دکتر علی شریعتی
فلک کی بشنوه آه و فغونم
به هر گردش زنه آتش به جونم
یک عمری بگذرونم با غم و درد
به کام دل نگردد آسمونم
( بابا طاهر )
زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است ، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای در می آورد ، گمان می کند که همه ی دنیا را خستگی از پای در آورده است .
چرا نا امیدان دوست دارند که نا امیدیشان را لجوجانه تبلیغ کنند ؟
چرا سر خورد گان مایلند که سر خورگی را یک اصل جهانی قلمداد کنند ؟
چرا پوچ گرایان ، خود را ،برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانانه در آن زندگی می کنیم ، پاره پاره می کنند ؟
آیا همین که روشن فکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگرن سرایت کند ، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست ؟
من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه ای از این سفر دشوار ، گرفتار نا امیدی نباید شد ، من می گویم : به امید باز گردیم قبل از آن که نا امیدی نابودمان کند
همچنان منتظر نظرات پر مایه و گرانبهای شما هستم
منتقدان بزرگترین راهنمایانند
دیرست،گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!
دیرست،گالیا! به ره افتاد کاروان.
عشق من و تو؟ ... آه
این هم حکایتی است.
اما، درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.
شاد و شکفته، در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،
امشب هزار دختر همسال تو، ولی
خوابیدهاند گرسنه و لخت، روی خاک.
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای سبز،
اما، هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان
جان میکنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا.
وین فرش هفترنگ که پامال رقص تست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ.
در تار و پود هر خط وخالش: هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ.
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بیگناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان...
دیرست، گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست.
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان.
هنگامه رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است.
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند:
در دخمههای تیره و نمناک باغشاه،
در عزلت تبآور تبعیدگاه خارک،
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه.
زودست، گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
زودست، گالیا! نرسیدست کاروان...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها،
سوی بهارهای دلانگیز گلفشان،
سوی تو،
عشق من!
حتما شعر :
دوش دیدم که ملائک در می خانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
را شنیده اید . شهریار در جواب لسان الغیب حضرت حافظ می گوید :
در میخانه که باز است ، چرا حافظ گفت
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند ؟
باز شهریار سراینده یحیدر بابا ، خود می افزاید :
در میخانه نبد بسته ولی آن ملکان
جمله کردند حیا و در میخانه زدند