نوای زمستان
دلشوره ی عجیبی دارم ، از آن دلشوره هایی که سال هاست به سراغم نیامده . دستم به هیچ کار نمی رود ، حتی نوشتن هم برایم سخت شده است . قلم بر دستانم سنگینی می کند گویا تمام تلاشش را می کند تا بازم دارد از نوشتن . حتی کاغذ هم غریبی می کند ، سرکش شده است . خود را به دست باد سوزناک سپرده تا پر بکشد و شانه خالی کند از زیر بار سنگین دست هایم . هوا هم ابر است ابری که گویا تا ابد می خواهد اینگونه بی بارش بماند . آفتاب هنوز غروب نکرده اما چنان سرمای سوزناکی وجودم را در بر گرفته که از دست آفتاب هم کاری بر نمی آید .
دیگر صدای آواز شجریان را هم نمی شنوم که با تار علیزاده و کمانچه ی کلهر در هم آمیخته بود :
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
و گر دست محبت سوی کس یازی ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است ....
انگار همه ی صدا ها در هم آمیخته شده اند ، هیچ صدایی را نمی توانم تشخیص دهم .
همه چیز آشفته ام می کند : همه ی صدا ها ... همه ی رنگ ها ، همه ی بو ها حتی تمیزی اتاقم هم آشفته ام می کند .
نمی توانم بخوابم . زمان را از یاد برده ام . انگار دیروز بود که چنگیز خون خوار وحشیانه یه سرزمینمان تاخته بود . کودکان فرار می کردند . جوان ها کشته می شدند . همه چیز تاراج شده بود . نه نه شاید هم اسکندر بود .
سرم درد می کند . کاش می توانستم قدری بخوابم .
مغول ها !!! مغول ها حمله کرده اند ...
کاری کنید !!!
کاری کنیم !!!
نفس ها گرم
دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلوراجین .
زمین دلمرده
سقف آسمان کوتاه .
زمستان است .
دلم برای بهار تنگ شده است . اینجا زمستان سر کوچ ندارد . اینجا گویا همیشه زمستان است ...
...................................................
پ . ن : شعر ها از اخوان بزرگ است
باغ بی برگ است
ابر خشم آلود
شیشه ها تب دار ، عرق کرده
باغبان بی کار .
پرسه و شبگردی ما در خزانی غم زده
باد وحشی
گریه ی دیوار
پاسبان خسته ی ماتم زده .
دست ما در دست یکدیگر
جنگل شولای عریانی ،
باغ بی برگی ،
نغمهی غمناک باران شبانگاهی ،
برگ پاییزی :
بانگ آگاهی
.......................................................................................
شعر از خودم
پ . ن : عبارت (( جنگل شولای عریانی )) ازشعر : (( باغ بی برگی )) اخوان بزرگ برداشت شده است
سلام .
امروز قلمم با یاد تو رقصش را آغاز کرده است . تویی که هرگاه می خواهم برایت بنویسم ، واژگان خجلت زده ناتوانی خود را بیان می کنند و قلم با آنکه می داند در زیر این بار خواهد شکست ، کمر خم نمی کند .
چه روز زیبایی بود دیروز . تا دو قدمیت آمدیم . تا آنجایی که دیدنت تمنای (( ارنی )) نمی طلبید ، جایی که شکوه و عظمتت فریاد می کشید : به راستی که اوست خالق یکتای ما .
سوز بود و باد برف وحشتناکی که منتظر لغزشی بود از پاهایمان تا ما را نیز با خود ببرد ، اما ما نشکستیم . آمدیم و آمدیم تا آنجا که تنها ما بودیم و تو .
مه بود ، مهی غلیظ که گویا تنها حجاب باقی مانده ی بینمان بود . سفیدی برف و مه چنان در هم آمیخته بود که از قله هیچ مرزی را نمی شد برای آسمان و زمین تصور کرد .
آنجا بود که فهمیدم چقدر کوچکم در برابر اراده و قدرت آنهایی که تا قله با آواز هایشان گروه را در تکاپو نگاه می داشتند . گویا تو به آنها نفس قرض داده بودی که اینگونه پی در پی می خواندند :
ره می خانه و مسجد کدام است ؟
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
ورای مسجد و می خانه راهی ست
بجویید ای عزیزان کین کدام است
برو عطار کو خود می شناسد
که سرور کیست و سر گردان کدام است
و ما این راه را آمدیم و چه زیبا بود آنگاه که دانستیم مسجد و می خانه بهانه هایی هستند برای درک تو حال آنکه ما تو را لمس کردیم آن هم بر فراز قله ی کرکس و این کاری بود که نه در میخانه و نه در مسجد به آن دست نیافته بودیم ...
........................................................
پ . ن 1 : دیروز با بچه های گروه کوه دانشگاه تهران صعودی به بام استان اصفهان ، قله ی کرکس که در نزدیکی نطنز است داشتیم ...
پ . ن 2 : به علت سرمای وحشتناک هوا متاسفانه نتوانستم از خود قله عکسی بی اندازم زیرا که در آردن دستکش مساوی خشک شدن انگشتان دست بود و چه بسا که باد دوربین را با خود می برد . اما چند عکس از دامنه کوه و سه ساعت اول صعود می گذارم .
پ .ن 3 : قله کرکس در ارتفاع 3900 متری از سطح دریا قرار دارد . و ما در طی صعودمان تا قله تقریبا 3700 متر را پیمودیم زیرا که مبدا صعودمان در ارتفاع دویست متری قرار داشت . صعود ما تقریبا شش ساعت طول کشید .
پ . ن : از محمد حسن هم برای گرفتن چند تا از این عکس ها تشکر می کنم .
پ .ن 5 : چقدر پی نوشت داشت این مطلب !!!
اینم عکس ها :
گر چه گلچین نگذارد که گلی باز شود
تو بخوان مرغ چمن ، بلکه دلی باز شود
( اخوان بزرگ)
سال ها قبل هر زمان که روی بام خانه ی کاهگلی پدر بزرگ و در پناه باران ستاره ها می نشستیم ، پدر بزرگ چگور کهنه و سالخوردش را که گویا از هزاران نسل قبل به او رسیده بود ، از کنار رواق ایوان می آورد و شروع به نواختن می کرد .
هنگام نواختن پدر بزرگ ، همه ساکت می شدند . کوچک و بزرگ و پیر . پدر ها به آسمان خیره می شدند . مادر ها با انگشتان خویش گرد و خاک زمین را می کاویدند ، پیر ها به نقطه ای نا معلوم خیره می شدند چنان که گویی جوانی خویش را به مرور می نشستند و بچه ها با شور و اشتیاق به چهره ی این و آن نگاه می کردند و چه شب های شیرینی بود .ش
در آن شب ها که گاه من هم در رویا های کودکانه ی خویش گم می شدم و در ذهن خود آینده ای خیالی ترسیم می کردم ، گاه می دیدم من هم پیر شده ام و بر روی همان بام ، برای فرزندان و نوه های خودم چگور می نوازم .
پدر بزرگ رفت . چگور کهنه و سالخوردش نیز در کنج اتاق بی مهری زمان در هم شکست و پوسید و من ماندم و یک دنیا غم ، یک دنیا آرزو ، من ماندم و صدای چگور در پس انبار های تو در توی این ذهن خاک خورده ، من ماندم و بوی کاهگل .
آن روز ها گذشت و ما بی توجه به ترسیم آینده ی خود در رویا های کودکی ، بزرگ شدیم .
آن روز ها گذشت و ما تازه دانستیم که در کجا زندگی می کنیم . آن روز ها گذشت و ما فهمیدیم زمانه ای که ما در آن زندگی می کنیم ، هیچ ربطی به فرهاد و کاوه و آرش قصه های پدر بزرگ ندارد .
آن روز ها گذشت و ما دانستیم در جایی زندگی می کنیم که فوران زندگی های پوچ باعث فراموشی چگور شده است . در جایی که دستگاه های کامپیوتری سبب شده است که دیگر هیچ کودکی نتواند رقص پنجه های پدر بزرگ خویش را بر روی سیم های زیبای چگور ببیند .
در جایی که مسولان و سردمدارانش برای کسب ترفیع و مدال و درجه های پوچ و پوشالی ، شب های کویر را فراموش کرده اند . پدر بزرگ را فراموش کرده اند و صدای چگور را در خود کشته اند .
اما زیبا و غم انگیز است وقتی در میان این همه همهمه هنوز صدای مبهمی از چگور بگوش می رسد .
باز هم یاد پدر بزرگ افتادم ، چگور می زد ، می گریست و می خواند :
شو تا به شو گیر ، ای خدا ، بر کوهسارون
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنورد
من شکوه دارم ، ای خدا ، دل زار زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا ، بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
..................................................................................................
پ . ن : متن های قبلیم رو به دلیل سرعت پایین لود صفحه آرشیو کردم .
پ . ن 2 : در راستای سوال برخی دوستان باید بگویم : چگور ( بر وزن chogur ) سازی است از خانواده آلات موسیقی رشته ای مقید از رده تنبور که به آن دو تار نیز می ویند . نیز ( چگر ) . ساختمان این ساز تشکیل می شود از یک کاسه طنینی گلابی شکل و دسته ای مانند دسته تنبور . کاسه اش از سه تار بزرگتر است . دو تار فلزی دارد و به همین سبب به آن دو تار می گویند . نواختن این ساز هنوز هم میان شرق نشینان ایران مخصوصا ترکمانان و اهالی آذربایجان ایران رایج است
در حالی که پله های مترو ایستگاه طالقانی را یکی یکی پشت سر می گذارم با خود کنفرانسم را مرور می کنم. کلاسم چهل و پنج دقیقه ی دیگر شروع می شود . سعی می کنم فکرم را از کنفرانس بیرون بیاورم . کتاب روزنامه پیچ شده ای را از کیفم در می آورم . هنوز لای کتاب را بازنکرده صدای گام های خشن واگن ها را می شنوم . کتاب را در دستم می گیرم و وارد واگن میشوم .
صدایش با صدای گوینده که رسیدن به هفت تیر را اعلام می کرد در هم می رود .
می گوید : (( چه محافظه کار . )) بر می گردم . زنی است جوان که از نگاهش میفهمم به من اشاره داشته است . لبخند روی لبهایش به خنده وادارم می کند . از قیافه ی مات و مبهوتم می فهمد که هنوز قضیه را نگرفته ام . می گوید : (( کتاب را گفتم . چه نیازی به این همه روزنامه که دورش پیچیدی )) . نمی دانم چه بگویم . شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم : (( از نمایش بازی کردن بدم می آید . سلام )) . سلام می کند .
می پرسد : دانشجویی ؟
می گویم : هی همچین . شما چی ؟
چهره ی زیبای خندانش به محزون ترین چهره ها تبدیل می شود . احساس می کنم بغض راه گلویش را سد کرده است . سرش را تکان می دهد .
سریع می گویم : ببخشید نمی دونستم نباید ...
حرفم را قطع می کند : (( نه نه مقصر شما نیستید که طلب بخشش می کنید )) تلخی لبخند روی لبهایش نگاهم را به سمت زمین باز می گرداند . سکوت سختی بینمان بیداد می کند . انگار که شکستنش محال است . هر دو می دانیم کسی که باید این سکوت را بشکند من نیستم .
می گوید : (( بچه که بودم تمام آرزو هام به دانشگاه ختم می شد . دانشگاه بهشت ذهن من بود ولی ... راستی شما کجا پیاده میشید ؟ ))
_ باید مفتح پیاده می شدم ولی ترجیح میدم ادامه این صحبت را بشنوم .
می خندد : (( من هم باید مفتح پیاده می شدم ولی ... ))
هر دو می خندیم . احساس می کنم خنده اش از صمیم قلب است .
به ایستگاه که می رسیم خط را عوض می کنیم .
_ می گفتید ؟
_ (( بچه که بودم بزرگترین آرزوم رفتن به دانشگاه بود . همیشه بهترین شاگرد توی مدرسه بودم تا اینکه هفده سالم شد . یه روز یکی زنگ خونه رو زد و گفت که خواستگاره . یه مرد سی ساله . با اینکه مرد مطلقه بود بابام موافقت کرد چون ما وضع خوبی نداشتیم و اون وضع خوبی داشت. من هم که مهم نبودم . سر عقدمون از شدت گریه توان بله گفتن هم نداشتم . نمی خواستم بگم . اصلا نمی دونم خودم بله رو گفتم یا یکی دیگه .
برای منی که فقط با اجازه اون مرد حق داشتم از خونه بیام بیرون فکر دانشگاه مسخره ترین فکر ممکن بود . حتی اون نذاشت سال آخر رو هم تو مدرسه بخونم . ))
در تمام مدتی که حرف می زد نگاهش رو به زمین دوخته بود . باز هم اون سکوت نفرین شده انگار که بر همه چیز حاکم شد .
با هم از قطار پیاده می شویم .
می پرسد : (( راستی اون کتاب کتاب چیه ؟))
تمام تلاشم رو صرف این کردم که چشمانم از بغض گلویم با خبر نشوند .
گفتم : (( مادر ))
_ (( ماکسیم گورکی ؟ ))
_ (( آره ))
_ (( پلاگه را خوب می شناسم . مظهر زن رنج کشیده . زن فراموش شده ))
مثل همیشه چشمانم با خبر شدند . اشک از چشمان سرازیر می شود . به دیواری تکیه می دهم .
می گویم : (( این روز ها صحنه هایی را دیده ام و خبر هایی را شنیده ام که چشمان را کم طاقت کرده اند . چه کسی گفته است مرد گریه نمی کند ؟ کدام حاکم زور گوی روزگار ؟ ))
می گوید : (( می دانم که نمایش بازی نمی کنی . ))
می گویم : (( می خواستم اما نتوانستم . نتوانستم چشمهایم را با خبر نکنم از این همه درد از این همه رنج .))
چشمانش تر می شود . ساعت خیابان را نگاه می کنم . عقربه هایش به حالت هشدار نشان می دهند که نیم ساعتی از آن چهل و پنج دقیقه گذشته است .
خداحافظی می کند .
می فهمم که وقت گذاشتن نقطه ی پایانی این داستان است . خداحافظی می کنم .
با هر قدم از هم دور می شویم . من به سوی داستان خود می روم و او به سمت داستان خود اما این درد مشترک ، این درد کهنه ی چرک کرده که پشت چهره نمایی ها و دورویی ها و خودنمایی های از ما بهتران دیده نمی شود همچنان با ماست .
دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
قیصر امین پور
چه کنم که قلمم رسم خطاب پیش گرفته است . این را در خود تکرار شدن مپندار که این تمرینی است که اگر به پایان برسد بی شک کنار گذاشته خواهد شد .
سلام قیصر عزیز .
ببخش اگر مثل همیشه دیر به یادت افتادیم . ببخش اگر تو را هم همچون دیگر کوچ کردگان از پشت شیشه های عمیق قاب عکس های بزرگت آن هنگام که رفته بودی ، دیدیم . ببخش اگر نفهمیدیم آن قطار کودکی هایت که از آن در شعری یاد کرده بودی ( همان که هرگز انتهایش را ندیده بودی ) از کجا آمده و کجا هست و کجا می رود . ببخش اگر حتی یک بار هم از تو نپرسیدیم که چگونه می شود مثل تو شعر گریه ی گیاه را سرود . ببخش اگر نم اشکت را درک نکردیم وقتی که می خواستی دستمال نم دار روی پیشانی بیابان تب دار بکشی . یادم آمد ... دستمالت را نان ماشینی در تصرف داشت ...
اولین کتاب شعری که خودم با پول تو جیبی آن روزهایم گرفتم کتاب تو بود . البته گزیده ی اشعارت که پول اندک من گویا استحقاق چند شعر بیشتر را نداشت .
نمی دانم چرا مدتی است که چشم هایم به کوچک ترین اشاره و بهانه توان خویش از دست می دهند . نمی دانم ...
چه زیبا می شود گوش دادن به آهنگ رقص سماع حسین علیزاده این استاد بزرگ ، وقتی با تو گفتگو می کنم . راستی اکنون تو پیاله به دست با کدام شاعر می رقصی ؟ با کدام بزرگ ؟ با مک نیس یا نیما ؟ با جبرئیل یا دیگری ؟ شنیده ام آنجا همه زبان هم را می فهمند . شکسپیر را اگر دیدی بگو : لیلی ما الهه ای است در برابر ژولیتت . بگو فرهاد پادشاهی است در مقابل رومئو . هرچند عشق عشق است ، فرهاد و رومئو نمی شناسد ...
خلوتت را با حرف هایم بهم زدم . راستی وقتی در بازوان خدا آرام گرفتی ما را هم به یاد بیاور ...
به چه تکیه داده ای کودک ؟
نگاه کن این زباله دانی شکسته و رنگ و رو رفته است ، نه شانه های پدرت ، نه آغوش مادرت .
به کجا می نگری ؟ در جست و جوی چیست این نگاه پر معنایت در اعماق این آسمان آلوده ی هفتاد رنگ از جاهلیت من ، از ظالمیت آن ها ؟
به کجا می نگری ؟ این نگاه سرشار از سرزنشت از چیست ؟
اما نکند روی برگردانی و به چشمان من نگاهی حتی گذرا تر از عقربه ی ثانیه شمار بکنی . مبادا …
که چشمان خیس من شرمسارند از دستان کوچک معصومت ، که اینگونه به جبر زمان به سیاهی نشسته اند ، شرمسارند از لباس ژنده و بی رنگ و رویت ، شرمسارند از پاهای نحیفت که نمی دانم در روز های سرد و سخت چگونه می خواهی از آن ها محافظت کنی .
کودک ! این گونی سالخوردت را از هر که به ارث برده ای ، برای شانه های باریکت بیش از اندازه بزرگ است وقتی که مملو شود از تجمل گرایی من ، از بی دردی هم نسلان من ، از بی توجه گذر کردن پدران ما .
کودک ! …
نه …. نه … مرد ! این چه حکمتی است که تو هنوز بر روی پاهای خودت نایستاده ، انگار که صد ساله شده ای ؟
مرد ! بزرگی درد تورا وقتی که از کنار ویترین های فخر فروش مغازه های رنگارنگ می گذری ، هنگامی که دست کودکی را در دستان گرم مادرش می بینی ، هنگامی که به غذاهای هزار رنگ آنسوی شیشه نگاه می کنی ، تنها و تنها خودت هستی که درک می کنی که این حد از تحمل رنج برای انسان های پر آلایش هزار چهره ی امروز براستی که غیر قابل درک است و فهمش محال .
بیهوده است اگر بخواهم با حرف هایم قلب کوچکت را تسکین دهم که قلب سیاه من هرگز و هرگز این کار بزرگ را قادر نیست .
دنیا یی حرف ناگفتنی دارم با تو مرد .
اما …
…………
…………….
پ.ن : هنرمند عکاس این عکس جناب آقای : سپهر صمدیان هستند . متاسفانه نمی دونم چه جوری بهشون خبر بدم که از عکسشون استفاده کردم .
این هم لینکش : http://www.foto.ir/Gallery/ShowImage.aspx?ID=44549
هر انسانی بی شک خطا هایی را در گذشته مرتکب شده است . خطاهایی گاه بزرگ و گاه کوچک . خطاهایی که _ مثل تمام حوادث خوب و بد _ سازنده ی زندگی امروز ما هستند . مهم این نیست که چه خطایی را مرتکب شده ایم . مهم این نیست که دیگران راجع به آن ها چگونه قضاوت می کنند . مهم این است که ما امروز چه احساسی نسبت به زندگیی داریم که برای خود ساخته ایم .
بزرگی می گفت : (( خاطراتی را که نمی توان فراموش کرد خاطراتی هستند که یادآوریشان قالبا زیبا و دلنشین است . ))
با وجود تمام اشتباهاتی که در گذشته انجام داده ام ، نه تنها هیچ هراسی از گذشته ام ندارم بلکه بیش از حد دوستش می دارم .
تلاش کرده ام و تلاش کرده ام تا امروزم را زندگی کنم . دیروز هر چه بود گذشت . تمام شد . هر چند تجربه ی بی نظیری بود . سعی کرده ام تا اشتباهات دیروز را امروز مرتکب نشوم . هیچگاه نخواستم بر روی خاطرات تلخم پرده ای بکشم تا کم کم به فراموشی بسپارمش . هیچ گاه ترسی نداشته ام از عملی که روزها ، ماه ها . شاید سال ها پیش انجام داده ام .
شجاعانه خواهم ایستاد بر پای تمام خطاهایم . که اگر آن ها نبودند ، دیگر معلوم نبود امروز این من اینجا نشسته باشد .
تمام این متن را در جواب عزیز بسیار عزیزی نوشتم که امروز خطایی را از گذشته به یاد من آورد _ هرچند نمی دانست که خطااز جانب من بوده است و اگر من جای او بودم نیز شاید همین کار را می کردم _
دوست من ، صد بار گفتم از گذشته ام هراسی ندارم و باز هم می گویم زیرا که امروز از زندگیم راضی و خوشحالم و از برای این زندگی سربلند .
زیاده حرفی نیست .
می گویند : (( زمین خوردن های مکرر آدم را پوست کلفت می کند . ))
بله ... بعضی از زمین خوردن ها واقعا آدم را پوست کلفت می کنند . اما فقط بعضی از زمین خوردن ها ! نه همه ی آنها و نه در هر شرایطی و هر زمینی !! زمین خوردن هایی هم هست که پوست زانوی آدم را بدجوری می برد . و پوست آرنج ها را و تن را مجروح می کند ، گاهی روح را .... شاید به طور دائم ....
شاعری می گفت : (( من تا خودم سرم به سنگ نخورد نه درد را می فهمم نه سنگ را )) . و یک بار سرش به لبه ی یک جوی آب خورد و دیگر هیچ دردی را حس نکرد و همه فرصت ها را هم برای تکرار درد ، به قصد شناخت عمیق آن و انتقالش به دیگران از داد .
__ تکرار همیشه ایجاد مهارت نمی کند ، درست است . و یا مهارت را افزایش نمی دهد تکرار مثل همه چیز حد و حساب دارد . تکرار گاهی بسیار مفید است اما اگر از مقدار معینی بگذرد ، تحلیل می برد ، فرسوده می کند و آزار می دهد . __
این تفاوت آشکاری است که من امروز با من دو سال پیش دارم و در خود احساس می کنم .
من دو سال قبل می گفت : (( باز هم ........... باز هم .......... و باز هم زمینم بزنید ، نمی ترسم ، زمینگیر نمی شوم ، از پا نمی افتم . ))
من امروز می گوید _ گاهی زیر لب می گوید _ : (( بگذارید کمی خستگی در کنم ، زنگ را بزنید ، سوت را بکشید ! آخر بی انصاف ها استراحتی بدهید . زانو هایم درد می کند . روحم درد می کند . روحم تب کرده داغ داغ است . دستتان را بی زحمت بگذارید روی روحم .... می بینید ؟ ))
تب بر های قوی ؟ آنتی بیوتیک ؟ قرص های بی رحم ؟
نه ......نه ........نه . اینها با تن کار دارند با استخوان با پوست گذرایی که همین امروز و فردا می گذرد اما نه با چیزی بسیار عظیم تر . نه .
من نمی گویم تحمل حدی دارد و نگفته ام . شاید هم نداشته باشد . اصلا شاید حدش درست برابر فشاری باشد که درد به وجود می آورد . خدا می داند .
انسان پیوسته رکورد های پرش خود را می شکند و رکورد های تحمل را . تحمل ، منهدم نمی کند . انهدام از یک نواختی تحمل است به تحمل به تحمل ...
درست است که راه را بر منزلگاه ترجیح می دهم و خالصانه باور دارم (( در راه هدف مردن ، در قلب هدف مردن است )) اما همچنین ایمان دارم که خستگی در پیوستگی راه است .
چه قدر دلنشین است اگر در راه به یک جرعه آب یا شربت آبلیمو در یک لیوان بزرگ مسی با چند تکه از آن یخ های شناور بلورین ، مهمان شویم و آمده ی رفتن باقی راه .
من باز خواهم رفت ، تردید مکن .
اینجا لنگر نخواهم انداخت حتی اگر زیبا ترین جای زمین باشد .
من ترک نشاط نکردم فقط کمی افسرده ام . من نشکسته ام فقط کمی خسته ام .
چه خاصیت که روی غم پرده یی رنگین بکشیم و نشاطی بزک کرده به دیگران تحویل دهیم ؟
چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب و ریا کارانه به دیگران تحویل دهیم ؟
اصلا نشاط ، غم نداشتن نیست . غم داشتن است و با قدرتی که در توانمان است غم را عقب زدن و مهار کردن . اصلا شجاعت ، نداشتن ترس نیست . داشتن ترس است و آگاهنه بر آن غلبه کردن .
خب دیگه خیلی حرف زدم . می ترسم حرفام تا یک ماه ته بکشد و برای هفته ها دیگه چیزی نداشته باشم . ( البته بعید می دانم )
...
....
.....
باز هم قدری بیاندیشیم