سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 7

بدترین درد فهمیدن است اما هرگز کوری را به خاطر آرامش تحمل مکن !

...........................................................................

پ . ن : تا جایی که یادمه این عکس رو از یک پستر توی نمایشگاه کتاب گرفتم

پ . ن 2 : این دو جمله از دو نوشته متفاوت دکتر شریعتی است .


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در سه شنبه 87/5/8 و ساعت 3:48 عصر | نظرات دیگران()

وقتی خیل دوستانت را روزها ، ماه ها و شاید سال هاست که ندیده ای ، وقتی همپیالگان دیروز سهل از خاطر برده انت ، وقتی آنهایی که در اوج تنهاییشان کنارشان بوده ای امروز بر قله بی کسی تنها رهایت کرده اند ، وقتی تنهایی ، این واژه مقدس در نگاهت رنگ می بازد ، زشت می شود ، کثیف می گردد ، وقتی در این روزهای گرم و سیاه تابستان احساس می کنی در حال ذوب شدنی در این تنهایی مفرط ،  با خودت سر جنگ داری پس چگونه می توانی قلم را وادار به نوشتن کنی ؟ چه توقع بیهوده ای ! چه آرزوی محالی !
در این سیل هولناک بی پناهی ، در این بی خویشی و بی کسی ، در این بی همنفسی در این ازدیاد " بی " های بی شمار ، گاه فکر می کنم دیگر توان راست ایستادن را نخواهم داشت . نشکسته ام ، خرد شده ام ! جایی در مرز نیستی ، جایی پشت نگاه نا آشنای دیگران .
گرچه خنده از لبانم محو نمی شود اما دیریست خندیدن را فراموش کرده ام . که به قول مولانا : " به صدف مانم ، خندم چو مرا در شکنند ... کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن "
 چندیست به اندیشه ای رسیده ام که چهار ستون بدنم را می لرزاند . " دیگر نمی توانم همچون گذشته مغرور خود باشم " و چه پست است انسانی که به خود نبالد . انسانی که خود را کوچک بشمارد ، انسانی که فروتن باشد که انسان های فروتن رذالت و کمبود های خویش را پشت این پرده پنهان می کنند . من هم همچون نادر ابراهیمی سرسختانه اعتقاد دارم که " انسان نه درخت که باروری خم شدنش بیاموزد که اگر وجه اشتراکی بین انسان و درخت باشد ، آن ریشه در خاک داشتن است نه سر بر زمین نگاه داشتن !  " *
حالا من ، آن کوهنوردی ام که بزرگترین خصوصیت کوهنوردان را از دست داده است . بی اراده شده ام . روز ها از پی هم می گذرند و من هنوز نتوانسته ام یک جمله دو کلمه ای را ، فریاد که نه اما زمزمه کنم ... حتی بارها کلمه اول را گفته ام اما وقتی کار به فعل می رسد وا می مانم ...
می ترسم ... به راستی از ابراز آن جمله می ترسم . جایی به عقل میدان داده ام که عرصه اش نبود و حالا که وارد این بازی شده است سر بازگشت ندارد ...
دیریست دستم به هیچ کاری نمی رود . نه می توانم بنویسم نه می توانم بنوازم نه می توانم بخوانم نه می توانم ببینم نه می شنوم  چه وحشتناک است اما نه احساس می کنم ...
این روز ها دائما با خود آن آواز بیات ترک را زمزمه می کنم که در آن مشکاتیان و موسوی با سازهایشان در پی صدای شجریان می دوند که :
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم ...

......................................................................................

پ . ن 1 : قصد درام رویه این وبلاگ را کمی تغییر دهم . سعی می کنم از این پس هفته ای بین دو یا سه پست بر روی وبلاگ قرار دهم بدین ترتیب که از این سه پست یکی بی گاه نوشته ای همچون این پست باشد ، یکی عکسی که در آن هفته گرفته ام و دیگری طرحنوشته یا شعرواره ای از خودم یا دیگران . اگر نظر خاصی در این مورد دارید خوشحال میشم بدونم


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در جمعه 87/5/4 و ساعت 9:31 عصر | نظرات دیگران()

 

 

 

 

 

 

غروب هامون ( عکس های من از مراسم تشییع خسرو شکیبایی )

استفاده از عکس ها تنها با ذکر نام عکاس ( طه ولی زاده ) مجاز می باشد


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در یکشنبه 87/4/30 و ساعت 2:53 عصر | نظرات دیگران()

لاجرم خیال زلف پر شکوه تو
به باد داد عقل من
باد ! تو دامنش بگیر
به التماس نزد من بیاورش
و این جنون بی کرانه را
التیام بخش

......................................................................................

پ . ن : این روزها حوصله هیچ کس را ندارم . هیچ کس .

پ . ن 2 : این پست هم برای خالی نبودن عریضه بود ...

پ . ن 3 : شعر از خودم


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در یکشنبه 87/4/23 و ساعت 1:1 صبح | نظرات دیگران()

شنبه
ساعت یک ظهر : از دانشکده بیرون می زنم . نمره هایم بد نبودند . حوصله خانه را ندارم . هیچ کس خانه نیست . با دوربینم خیابان ها را گز می کنم . هوا گرم است .
ساعت دو و نیم بعد از ظهر : نمی فهمم چگونه و چطور از میدان خراسان سر در آورده ام ، ضرابخانه کجا ! اینجا کجا ! ... با دوربینم خیابان ها را گز می کنم . هوا عجیب گرم است .
ساعت سه و پانزده دقیقه  بعد از ظهر : نزدیک پنجاه تا عکس از معتادان خیابانی انداخته ام و البته چندتایی از کودکان کار . آب زرشک های غیر بهداشتی بد وسوسه ام می کنند . تن اما به یک ساندیس می دهم ، فایده ای ندارد .
ساعت چهار بعد از ظهر : آسمان عشق را زیر لب زمزمه می کنم . تعداد عکس هایم به نود رسیده اند ، از همان دو سوژه . در دنیای خودم سیر می کنم . کودک زیبایی در آغوش مادرش آرام خفته است . از کنارم رد می شوند . از او هم عکس می اندازم .
ساعت چهار و سی دقیقه بعد از ظهر : ناگهان سه مرد بزرگ _ از همان ها که نظیرشان را این روزها زیاد می بینیم _ در لباس سبز رنگ پلیس جلو می ایند . چیز هایی می گویند که نمی فهمم . حرفشان اما انگار در مورد دوربین من است . دوربین را از دستم می گیرند . هنوز متوجه داستان نشده ام ! می گویم کجا بیایم دنبالش ؟ مسخ شده ام ! چه راحت وادادم ! می گویند : کلانتری منطقه چهارده . رسیدی نمی دهند . با نا امیدی به دنبال کلانتری می گردم .
حول و حوش ساعت پنج و نیم بعد از ظهر : کلانتری را پیدا کردم . پرسیده ام . گفتند بنشین تا صدایت کنیم . در راهرو نشسته ام . به نیلوفر و پوریا  اس ام اس می زنم . هر دو دلداریم می دهند و امید .
ساعت شش بعد از ظهر : صدایم می کنند . داخل اتاق می شوم . مسئول آنجا _ نمی دانم سرهنگ است سربان است یا چیز دیگر ... _ چپ چپ نگاهم می کند . می ترسم . از همان شروعش ترسم آغاز شده بود .
می پرسد : این دوربین برای توست ؟
سرم را به علامت تایید تکان می دهم .
بی مقدمه با صدایی که فاصله ای با فریاد ندارد می گوید : خیال کردید ! شما یک مشت آدم کثیف غربزده _ جای شکرش باقیه که ما رو داخل آدم حساب کرد _ که هیچی نمی فهمید و مثل خر احمقید می خواید چهره زیبای جامعمون ( اینجا از یک پسوند استفاده می کند ) رو الکی کثیف نشون بدید .
همچنان سخنرانی می کند و من همچنان می ترسم .
سخنرانیش که تمام می شود CF (‏ RAM ) دوربینم را با سختی فراوان بیرون می کشد و بی هیچ ترحمی لبه میز می گذارد و می شکاندش . به دوربینم اشاره می کند _ که برش دارم _ و می گوید : دیگر نبینمت !
ساعت هفت بعد از ظهر : به نیلوفر زنگ می زنم که از نگرانی خارجش کنم . صدایم می لرزد . چیز هایی می گویم . صحبتمان را حواله می کنم به فردا در دانشکده . به پوریا زنگ می زنم . هر چه می خواهیم می گوییم بی خیال از حرمت کلام . سبک می شوم .
ساعت ده شب خانه مادربزرگ : مهدیه زنگ می زند و از اینکه نتوانسته تلفن پرویز زاده _ استاد کمانچه _ را پیدا کند می گوید . قول می دهم تا فردا صبح تلفنش را پیدا کنم تا با هم نزدش برویم .
یکشنبه
ساعت نه و نیم صبح : از ساعت هشت صبح به هر جا که زنگ زده ام نتوانستم شماره را پیدا کنم . مهدیه زنگ می زند . می گوید خودم پیدا می کنم .
ساعت ده و نیم صبح : در راه دانشکده تلفنم زنگ می زند . خبر خوبی نیست . قول می دهم تا ساعت دوازده خودم را برسانم به آنجا که می بایست . علی و سعید را در دانشکده می بینم و همچنین مائده .
ساعت یازده  صبح : در دانشکده ام . مهدیه شماره را پیدا کرده و قرار را گذاشته . اما من نمی توانم بروم . بد قول می شوم و خجل ...
ساعت یازده و پانزده دقیقه صبح : نیلوفر می آید . نمره هایمان را می بینیم و بعد از دانشکده تا سید خندان را گز می کنیم . برایش از دیروز می گویم . خبر ساعت ده و نیم انقدر گیجم کرده که نیلوفر را حتی به یک بستنی هم دعوت نمی کنم . آنقدر که مسیر اجازه می دهد با هم گپ می زنیم . دلم می خواهد این مسیر دو سه برابر باشد که نیست اما . سید خندان از هم جدا می شویم . من می روم به سوی آنجا که باید می رفتم .
دوشنبه
ساعت ده صبح : دیشب اصلا نخوابیده ام . ساعت یازده و نیم صبح با پوریا قرار دارم . کلاس سبک شناسیم دیر شده است .
ساعت دوازده : پوریا مثل همیشه خوش قول است و راس ساعت دوازده ! می رسد . در دانشکده خبری نیست . روی تخت می نشینیم . چایی می خوریم _ چایی که صد تومان شده _ و نیم ساعتی حرف می زنیم ، صالح هنوز نرسیده است . باید سریع به خانه بروم . تا سر کوچه را با پوریا لخ لخ کنان طی می کنیم و بعد می رویم سوی خودمان . راستی باز هم مائده را می بینیم با آن کیف عجیبش .
ساعت پنج بعد از ظهر : تنهای تنها باز هم در کافه 78 نشسته ام و می نویسم ...
 

 


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در دوشنبه 87/4/17 و ساعت 9:5 عصر | نظرات دیگران()

بی خویش و نا استوار و گنگ و گیج
در خلوت سکوت سیاه قرون سرد
در بستر تلاطم امواج روزگار
تنها نشسته چگوری کنار خویش
...
او در سرش خیال دو صد شور و صد فراز
چشمان سالخورده اش انبوه صد شکیب
بر تار خاک خورده ی بی کار خیره
در خاطرش تمام فرود و همه نشیب
...
آنک پس از هزار سال زندگی
یک پنجه تا شکستن این وحشت و سکوت
یک پنجه تا شروع
یک چنگ تا دریدن زنجیر بندگی
یک پنجه فاصله ی این میانه بود

...
اما دوتار زن هنوز
بی خویش و نا استوار و گنگ و گیج
در خلوت سکوت سیاه قرون سرد
در بستر تلاطم امواج روزگار ...

......................................................................................

شعر از خودم

پ . ن : متن مرتبط : شب های فراموش شده


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در دوشنبه 87/4/10 و ساعت 11:33 عصر | نظرات دیگران()

" از اینجا که تو هستی ، داد زدن مثل فریادی است از اعماق اقیانوس . کسی صدایت را نمی شمود . خفه می شوی و جنازه ات که روی آب آمد ، همه به انگشت نشانت می دهند که : احمق را ببین ! ندید دریا طوفانی است ؟ "
این ها را پدر می گوید . می گوید : " بگذار به قله برسی ، آنگاه زمزمه ات نیز در دامان کوه طنین می افکند . "
مادر می گوید :" کاش همان گرافیک را در دانشگاه ادامه می دادی ... . اینجا هر روز نگرانم که نکند تو هم ... .به خدا شیرم را حلالت نمی کنم اگر بخواهی سرکشی کنی . من طاقت دیدن دست های  بسته ات را ندارم . "
وارد دانشگاه که می شوی انگار وارد محزون ترین نقطه تاریخ گشته ای . همه ماتم زده ، همه بی حوصله . نگاه ها همه خیره بر در و دیوار و سرها فشرده در میان دست ها . خنده هم بوی دلمردگی می دهد آنجا .
گله ای نیست . حق دارند . حق داریم . به چه شاد باشیم ؟ از چه خوشحالی کنیم ؟ از فضای آزاد دانشگاه ؟ به اساتید عالیمان بنازیم ؟ یا به امکانات دانشگاه ؟
مگر نه اینکه همین ماه پیش تمام جلسات گروه مطالعاتی را لغو کردند که چه ؟ که رئیس محترم دانشگاه* مایل نبودند !!! همین . نه دلیلی نه برهانی . اینکه سهل است .
مگر نه اینکه همین ده روز پیش حکم حبس یک ساله ی امیر یعقوبعلی را صادر کردند ؟ که امضا جمع می کرده است برای عدالت . کاری که در هیچ جای قانون منعی برایش نیست .
مگر طی همین یکسال اتفاقات امیر کبیر و علامه و سهند و تربیت معلم و ... جایی برای خندیدن باقی گذاشته اند ؟ مگر از هراس گامهای این نوگزمگان فرصتی برای حرف زدن باقی مانده ؟
حکم های تعلیق از تحصیل و محرومیت از آن از سر و روی بچه ها بالا می رود . دانشجو های ستاره دار ... حالا بگذار فلانی با آن طنز مزخرفش بگوید : " دانشجو مگر هتل است که ستاره داشته باشد ... " بگذار وقتی از زندانیان سیاسی می پرسند ، جواب بدهد : " کدام زندانی ها ؟ زندانیان سیاسی در آمریکا را می گویید ؟ "
نزدیک یک سال قبل برای آرمان عزیز  نوشتم : " اگه کوی دانشگاه به آتیش کشیده شد برای در خواست رفراندوم ، اگر دانشجو های اون سال ها بزرگترین دغدغشون برپایی رفراندوم بود ، نسل من باید دست و پا بزنه که از حق ادامه تحصیل محروم نشه "
حالا من مانده ام و این تشویش که باید چه کرد ؟ چگونه به مادر بگویم که نمی توانم ساکت بنشینم ؟ چگونه بگویم گاهی غرق شدن و خفه شدن راحت تر است از دیدن نم اشک ، نم اشکی دائمی بر چشم دوستان ؟
حالا من در این تشویش بد فرجام ، بد مرددم ...

................................................................................................

پ . ن : بعضی جا ها بنا بر توصیه برخی عزیزان ، سانسور شد


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 87/4/8 و ساعت 12:9 صبح | نظرات دیگران()

شرمگینم از روز های سپید جوانیت که به پایم سیاه شد .
شرمگینم از موهای سیاهت که با شمار روز های زندگیم سپید گشتند .
شرمگینم از نگاه مهربانت که پرده پرده ، بدیهایم را پوشاند .
شرمگینم از لبخند زیبایت که هیچگاه نگذاشت ناراحتیت را درک کنم .
شرمگینم از دست های زیبای ظریفت که در گذر عمر بهر من پینه بستند .
شرمگینم از بودنم ...
شرمگینم ...
ببخش اگر کوچک ترین بودم در برابر عظمتت .
ببخش اگر نگاهم تحمل نگاهت را نداشت که نگاهم آنچنان کوچک است که در برابر نگاهت خرد می شود .  می شکند ، از هم می پاشد .
ببخش اگر ندانستم که بودی .
و ببخش اگر نمی دانم
چشمان اشک آلودم را ببخش اگر نتوانستم حتی یک بار سیر نگاهت کنم ...
زبان توان وصف درونم را ندارد  . چگونه شرح دهم که درون از خجالت رویت چنان هرمی دارد که دل سنگم را نیز آب کرده است .

در اوج تنهایم ، در انزوای خسته ی خیال ، این نام توست که به من آرامش می دهد

این یاد بزرگواری و صبوریت است که آرامم می کند
مادرم اگر قرار به پرستش باشد ...
تنها معبود من تویی

..................................................................................

پ . ن : این نامه ، باشکوه ترین ، زیبا ترین و بی بدیل ترین متنی است که تا به حال خوانده ام . نامه ای که ابوذر آذران این دوست بسیار دوست داشتنی برای مادر اساطیریش نوشته است . به اندازه تک تک کلماتش گریستم ... 

بی بدیل است . از دستش ندهید : شرقی ترین سجود


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در سه شنبه 87/4/4 و ساعت 7:44 عصر | نظرات دیگران()

با من بگو ای تار !
ای خسته ی وامانده ! ای غمگین !
ای همدم همراز تبدار
آیا کدامین درد ،
آیا کدامین بغض ،
اینگونه بر هر تار و پودت رخنه کرده است ؟
ای همپیاله !
این داد ؟ این بیداد ؟
آیا کدامین عاشق دل زار در پرده هایت شکوه کرده است ؟
آیا چه رازیست که هر پنجه بر تو می خرامانم ،
فریاد صد فرهاد ،
طوفان صدها باد ... ؟
خامش نمان ای تار !
ای یاور شب های بی خویشی
ای خسته ! ای تنها !
ای یادگار کهنه از پیرار و پارینه
ای زخمی ! ای بیمار ...

....................................................................

پ . ن 1 : شعر از خودم

پ . ن 2 : هر کار کردم عکسی رو که از تار انداختم بذارم ... نشد . سیستم کولاک پارسی بلاگه دیگه ...


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در پنج شنبه 87/3/30 و ساعت 5:56 عصر | نظرات دیگران()

دوباره مست می شوم ز بوی آشنای عطر تو
دوباره سجده می کنم به انحنای مشرق طلوع بازوان تو
دوباره دست می برم به سوی گیسوان تو
دوباره این لبان پر ظرافتت
دوباره این نگاه ملتمس و دست بی اراده ام
دوباره این نگاه تو ...
دوباره صبح می شود
دوباره خواب پر امید دیشبم به باد ...
و این طلوع نحس یخ زده

........................................................................... 

پ . ن :‏ شعر از خودم

پ . ن 2 : عنوان متن ، نام فیلمی است از دارن آرونوفسکی ( Darren Aronofsky )


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در جمعه 87/3/24 و ساعت 1:18 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

نوای زمستان
طه ولی زاده
از زبان یک دانشجوی جامعه شناسی علامه طباطبایی خواهید خواند فردی که کورسو امیدی به آینده دارد : ...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 46
مجموع بازدیدها: 269704
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو
موسیقی وبلاگ من