سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 7

حقیقت این است که تصمیم گرفته بودم راجع به مناسبت های تقویمی تا آنجا که امکان دارد چیزی ننویسم .چرا که بیم داشتم این دفتر نیز مانند اکثر وبلاگ های دوستان جنبه صفحات تقویم را پیدا کنند . با اینکه چند متن آمده راجع به قیام عاشورا داشتم ، بر عهد خود ماندم و آن ها را بر روی وبلاگ نگذاشتم .
اما چند شب قبل جواد عزیز در وبلاگش ( نقطه صفر ) از من دعوت کرد که بنویسم نسبت به کدام یک از بزرگان عاشورا ارادت خاصی دارم و لاجرم بنا به رسم وبلاگ نویسان دعوتش را پذیرفتم . موخره را در مقدمه آوردم اما باید اضافه کنم که اگر صادقانه به موضوع نگاه کنم ، باید بگویم که خود نیز مترصد این فرصت بودم .

پرده را که کنار می زنم نور عجول و بی حوصله پا به اتاق می گذارد . شیشه های پنجره آنقدر سردند که از تکیه دادن به آن صرف نظر می کنم . صدای محزون سه تار پیرمرد همسایه که مثل همیشه ، روز خود را با آن شروع کرده است ، ضعیف و ناپایدار به داخل اتاق درز می کند . مثل همه ی این سال ها که به خاطر دارم ، امروز نیز همانند دیگر عاشوراها رنگ ماتم دارد . حتی جیک جیک گنجشک ها نیز حال و هوای دیگری گرفته است .
قلم و کاغذم را بر می دارم تا برای چند خط هم که شده آنچه را در این چند وقت در خودم سرکوب کرده بودم بر خطوط تا ابد موازی دفترم جاری سازم ، با امید واهی آنکه روزی به هم برسند این خطوط نامفهوم و گنگ پر از کلمات کج و معوج .
از هر که و برای هر کدام از آن ابر انسان هایی که در آن روز در کنار پیشوایشان بودند ، میخ واهم بنویسم می بینم قلمم توانش را ندارد . از شکستن قلمم نمی ترسم اما بیم دارم که در لابه لای این خطوط عظمت آنان درست به چشم نیاید .
با این حال وسوسه می شوم که از دو انسان بزرگ که هر دو مظهر ادب و مهربانی و فداکاری هستند بنویسم . ادب این دو بزرگوار را نه قلم من که قلم آسمانیان نیز قاصر است در شرح و تفصیلش . یکی عقیله ی بنی هاشم ، بانویی که به راستی در قامت و لباس پدرش علی بر می خیزد و یک تنه نه ماتم یک عاشورا را که داغ و اندوه یک اربعین عاشورا را بر روی دوش خویش حمل می کند .
و دیگری بزرگ مردی که پرچم این عدالت خواهی ( و نه قدرت طلبی ) را در دستان خویش دارد . برادری که یک عمر برادرش را ، ارباب و آقای من خطاب کرده است . برادری که ارادتش به برادر را ذهن ها توان تجسمش ندارند .
باید بگویم برای نخستین بار است که متنی را آغاز کردم و نتوانستم آنگونه که می خواهم به پایانش برسانم که به راستی قلمم ظرفیت این موضوع را ندارد

..............................................................................

پ .ن : من هم از چند نفر از دوستان دعوت می کنم که در راستای همین موضوع بنویسند ( البته اجباری در کار نیست چون شاید برخی دوستان راجع به این موضوع نوشته باشند )

هم آوا ( کسی که مثل هیچ کس نیست )

کلبه احزان

آرمان آریایی ( فردای روشن )

زیبا

گیلاس آبی

و در آخر دوست عزیزم که از روی سهل انگاری اسمش و وبلاگش رو جا انداختم : شهروند درجه دوی عزیز

 


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در چهارشنبه 86/11/10 و ساعت 12:7 صبح | نظرات دیگران()

نه ، مشکل نه قلم است نه دست های پر چین و چروک من که چیزی نمانده در زیر بار سنگین قلم جان فدا کنند . مشکل حتی کاغذ های تازه تنیده شده ی دفتر نو هم نیست که بوی خوب جنگل هنوز از آنها به مشام می رسد . مشکل ازدیاد درد است و سیاهی تا جایی که نمی دانی از کجا شروع کنی ، از چه بنویسی و بر سر که فریاد بر آوری .
خیابان را که گز می کنی ، مهم نیست چشم هایت چقدر بسته باشند ، حتی اگر پارچه ی سیاهی بر چشمانت باشد باز هم این فقر و درماندگی را در بند بند این شهر سالخورد پیر حس می کنی . رو اگر برگردانی به کدام سو ؟ که سراسر درد است و دلمردگی . پای اگر از رفتن باز داری ، چگونه ؟ چگونه می توان پای از رفتن بازداشت در حالی که دو قدم آن سو تر شاید کودکی باشد نیازمند یک نگاه پر مهر . نگاه پر مهری که هر چند از یادش برده ای اما هنوز می توانی آن را در کورسوی انبار آشفته ی ذهنت پیدا کنی .
مشکل نه قلم است نه دست های پر چین و چروک من .مشکل نوشتن من از فقر و درد و سرماست ، حال آنکه خود در کنج اتاق گرم بر پشت میزی نشسته ام که قیمتش دستاورد یک یا چند سال زحمت یک کودک خوردسال است . و چقدر رقت انگیز است وقتی با شکم پر برای کودکانی اشک می ریزم که یک لقمه از آن غذا برای یک شبشان کافی بوده است . چقدر زجر آور است وقتی با خیال راحت بر دسته های مبل تکیه می زنیم و دم از حق بیچارگان و کارگران دم می زنیم و صدایمان را تا سر حد دیوار صوتی بالا می بریم که بگوییم : همه با هم برابریم و برادر ... چقدر خنده دار است ... چقدر گریه آور ...


 

.................................................................

پ . ن : اسم عکاس هنرمند این عکس زیر خود عکس هست .

پ . ن 2 : ممنونم از اینکه حتی در این ده دوازده روز اینجا رو تنها نذاشتید .


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در چهارشنبه 86/11/3 و ساعت 5:8 عصر | نظرات دیگران()

می گوید : (( خسته شده ام از این همه تجهیزات بیمارستان که هفته ای سه روز با آنها سر و کار دارم )) . می گوید : (( نمی فهمم ، اینها که می دانند من هشت ، نه سال دیگر بیشتر زنده نیستم ، این همه هزینه برای چیست . چه می شود اگر این همه خرج را برای کسانی می کردند که بی امید به آینده روز می گذرانند . کودکانی که در این کولاک و برف طاقت سوز بدون سرپناهی شب ها را در زیر سقف بی ستاره ی آسمان می گذرانند . ))
برف پاک کن ها دیگر جوابگوی شدت برف نیستند . شجریان می خواند : (( گلچهره نپرس پروانه ی تو از تو چرا جدا شد . وان نغمه سرا از تو چرا جدا شد )) صدای ضبط را کم می کنم . می گویم : (( خب همین ها را به پدر و مادرت بگو . حرفت منطقی است . این پولی که بدبختانه توان زنده نگه داشتن تو را ندارد بگذار برای چندین کودک که چشمانشان چشم انتظار اتاق گرمیست خرج شود . ))
اشک هایش را پاک می کند . سرم را بر می گردانم و بی هیچ امیدی به دیدن منظره بیرون ماشین ، چشمانم را به پنجره خیره می کنم . استاد همچنان اما باصدایی ضعیف تر می خواند : ((ساقیا ساقیا زده ام باده ی نابی که مگو... جامی زده ام بر چشمه ی نگاه او .)) .
می گوید : (( توان گفتنش را ندارم . دلم نمیاید این امید واهیشان را نقش بر آب کنم . می ترسم دیگر نتوانم لبخندی بر روی صورتشان ببینم . ))
سکوت بینمان بیداد می کند . تنها ترکیب صدای خش خش تکراری برف پاک کن و صدای ضعیف نوار دلشدگان است که در فضای گرم ماشین می پیچد . با خودم فکر می کنم چرا وقتی برف می بارد همه چیز ساکت می شود ؟ ماشین ها ... آدمها ... و حتی کلاغ های پر سر و صدا .
می گوید : (( اصلا نمی دانم چرا این ها را به تو می گویم ))
می گویم :((با تمام احترامی که برای ارسطو قائلم اما خیلی چیزها را دیده ام که از قائده ی علت و معلولی بیرونند . به قول اون شاعر بزرگ که می گه : عقل گوید شش جهت راه است و بیرون راه نیست ... عشق گوید راه هست و رفته ام من بار ها . سوالت جواب ندارد . باز با تمام احترامی که برای شریعتی بزرگ قائلم و آن جمله مشهورش که می گوید : (( حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش هر کس به اندازه ی حرف هاییست که برای نگفتن دارد )) اما بعضی حرف ها هست که باید زمانی ، جایی و به کسی گفته شوند . ))
قرارمان این بود که هر سال با بچه های پیش دانشگاهی روز دوازده دی توی پارک اندیشه جمع بشیم تا خاطرات یک سال شیرین سخت را که در کنار هم در کتاب خانه ی پارک شب و روز گذراندیم را زنده کنیم و بهانه ای باشد که یکدیگر را به دست فراموش کار روزگار نسپاریم .
ماشین را کنار خیابان پارک می کند . با هم پیاده می شویم و به سمت قرارمان می رویم . از ما پنج نفر ، سه نفرمان هنوز به اولین سالگرد این قرار نرسیده برف و سرما را بهانه کرده اند و نیامدند . وقتی به پشت کتابخانه رسیدیم و خواستیم روی نیمکتی بنشینیم که سالی را با هم روی آن نشسته بودیم ناگاه دختر بچه پنج شش ساله ای را دیدیم که بر روی نیمکت کز کرده است . بی هی کاپشن و لباس زمستانیی . هنوز از شک این صحنه بیرون نیامده بودم که دیدم پیمان اورکتش را در آورده و به روی دخترک می اندازد . کلاهش را هم با اینکه برای سر کوچک دختر  بزرگ است ، بر سر او می گذارد . می فهمم که مثل همیشه به سختی بغضش را فروخورده است . گونه های دخترک را می بوسد و بی آنکه او را از خواب تلخش بیدار کند ، دستی بر سرش می کشد و راه می افتد .
خود را بر روی نیمکت برف گرفته ای رها می کنم و می گذارم به راهش ادامه دهد ...

................................................................................

پ.ن : عنوان مطلب برگرفته از شعر بی بدیل قاصدک اخوان بزرگ است :
در اجاقی طمع شعله نمی بندم ، اندک شرری هست هنوز ؟


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در سه شنبه 86/10/18 و ساعت 2:29 صبح | نظرات دیگران()

راستش را بخواهید همه چیز از یک اسب شروع شد . نه ، اگر خیلی راستش را بخواهید همه چیز از چندین اسب شروع شد . خب نیاز به توضیح نیست که منظور از اسب ، همین اسب تکامل یافته امروزی است . منظورمان ابدا اسب های ماقبل تاریخی نیست .
باز هم اگر راستش را بخواهید ما هرچه مطالعه کردیم ندیدیم جایی داروین در نظریه اش گفته باشد که کی این اسب به تکامل رسید . داستان از خیلی قدیم شروع می شود : شاید زمان دایناسورها ، شاید بعد از عصر یخ بندان ، اصلا شاید قبل یا بعد خوردن میوه ممنوعه ، شاید هم دقیقا همان زمانی که هابیل یا قابیل در حال خاک کردن قابیل یا هابیل بود . ( هنوز ندیدم کسی با اطمینان بگه که قابیل زد توی سر هابیل یا هابیل این جنایت رو کرد بگذریم ) .
از موضوع دور افتادیم . آن زمان حالا هر زمانی که بود اسب های زیادی در مراتع سر سبز و خالی از انسان ( این موجود تو پایی که هرچه زور بزنم نمی توانم بگویم دقیقا چه مشخصاتی دارد ) ، آزاد و رها برای خودشان در گروه های مختلف می چریدند و می خوردند و می آشامیدند . به دور از هر بلا و هر دشمن . آرمان شهری بود برای خودش . تا اینکه یک روز سرو کله موجود وحشیی پیدا شد . نه اشتباه نکنید این موجود انسان نبود . هر چه بود که اسب ها برای اولین بار می دیدندش . موجودی مثل شیر و ببر . موجودی که حتما نسلش خیلی پیشتر ها منقرض شده است . خلاصه حوصله یتان را سر نبرم ، آن موجود به سمت یکی از اسب ها حمله کرد اما اسب های دیگر به مقابله برخاستند و بدن آن موجود وحشی را آماج لگد های خود کردند . آن موجود هم فرار را بر قرار ترجیه داد . اما این را هم بگویم که اسب های زیادی زخمی شدند . همه خونین و مالین به سمت چرا گاه برگشتند . البته جای زخم هایشان طولی نکشید که بهبود یافت .
این ماجرا بارها و بارها اتفاق افتاد تا جایی که یال سفیدان ( معادل ریش سپیدان . گویا در دنیای اسب ها از این واژه استفاده می شود ) قوم تصمیم گرفتند برای این موضوع انجمنی بر پا کنند . به پا کردند و به این نتیجه رسیدند به جای آنکه هر بار چهل پنجاه تا از اسب ها زخمی شوند ، بهتر است به آن حیوان وحشی اجازه بدهند که بیاید و یکیشان را بخورد و مابقی را خط بکشد . همینگونه هم شد . آن موجود وحشی ماهی یک بار می آمد و اسبی را به مسلخ چنگال هایش می فرستاد .
اسب های رشید قد بلند گردن کش هم برای آنکه صحنه ی این جنایت را نبینند سر خم می کردند و می چریدند . غافل از اینکه دنیا هردنبیل نیست و نظریه ی داروینی در آن وجود دارد . پس رفته رفته از بس که چریدند گردن بلندشان کوتاه شد و شکم زیبایشان چاق و گوش خوش تراششان دراز . شدند خر . به همین سادگی . آن اسب های آزاد آزاده شدند خران بارکش تو سری خور گوش دراز ( تا این موقع دیگر قطعا انسان خلق شده بود و به مرحله کشاورزی رسیده بوده است )
البته برخی از آن اسب ها از همان اول به کوه ها پناه بردند و اسب ماندند و با آن موجودات وحشی جنگیدند .
این قسمت را بگذارید تند بگویم که هم دل من هم دل شما برای این خرهای بدبخت فلک زده خواهد سوخت :
دو سه باری این خرها متحد شدند و اعتصاب کردند و باری بر نداشتند ولی دیگر کار از کار گذشته بود ، انسان ها خیلی پیشرفت کرده بودند . البته من خوب که نگاه می کنم می بینم گوشها مقداری کوچک شده اند اما چون همش راستش را می خواهید می گویم : امیدی به این خرها ندارم . چون خرند ...

 نوشته شده توسط طه ولی زاده در چهارشنبه 86/10/12 و ساعت 12:38 صبح | نظرات دیگران()

به تنگ آمده ام از هرچه قید وبند است . بگذارید بی مقدمه سخنم را آغاز کنم . اصلا برعکس همیشه می خواهم فریاد بکشم . خسته گشته ام از درد و دل های شبانه با در و دیوار تاریک اتاقم . بگذارید یک بار هم که شده داد بزنم :
دیگر از یلدا خسته شده ام ، از عید ها بدم می آید . هیچ کدامشان با هم فرقی نمی کنند . از مهمانی ها ... حتی از سوگواری ها هم خسته شده ام .
خجالت می کشم از آن همه میوه ، آن همه غذا ، آن همه آلایش و تجمل . شرمگینم از اینکه اینوگنه بی توجه در انتخاب میوه ها و غذا های مختلف خود را گم کرده ام حال آنکه دیگرانی ، همینجا در همین چند قدمی خودمان حتی توان خرید لقمه نانی را ندارند چه رسد به میوه هایی که قیمتشان در این شب ها سر به فلک می گذارد . شرمگینم از نگه شرمگین پدری که نمی داند چگونه باید در چشمان کودکش نگاه کند . شرمگینم از دست های پینه بسته ی مادری که باز هم مثل هر شب باید با چشمان خیس به خواب برود . شرمگینم از نگاه ملتمس کودکی که به دست های خالی پدر خیره شده است .
همین دیشب بود که کودکی از مادرش پرسید : مادر یعنی از این همه انار یک دانه اش برای ما نیست ؟ و مادر مثل هرشب امید شب دیگری را داده بود .
دیشب که خواستم دستم را به سمت انار روی میز دراز کنم ، آنچنان موج این افکار بردستم تازیانه زد که تا دنیا دنیاست اثرش بر روی دستم خواهد ماند .
شب ها که لخ لخ کنان پیاده به خانه باز می گردم ، از دیدن این همه ماشین ها و خانه هایی که قیمتشان را شماره نیست ، متعجب می شوم . می مانم که فاصله ی عرش و فرش چقدر زیاد است . می مانم که این پسر جوان بیست ساله چگونه و با کدام پول توانسته با چنین دبدبه و کبکبه ای پشت این ماشین بنشیند . کاش این از ما بهتران چشم هایشان را بر روی این همه بد بختی نمی بستند و اینگونه از کاهش فقر و بدبختی سخن نمی گفتند .
نمی دانم سخنانم چه تاثیری می تواند داشته باشد . اما داستانی به یاد آمد که خود جواب گوی این سوال من است :
می گویند فرد محققی در کنار دریا قدم می زد ، دید شخصی به طرف ساحل می آید ، چیزی از زمین بر می دارد و به سمت دریا پرتاب می کند و دوباره و دوباره کارش را تکرار می کند . پس از دقایقی فرد نویسنده به سراغ مرد می رود و می پرسد : چه می کنی ؟ فرد در جوابش می گوید : این ستاره های دریایی را که در اثر جزر و مد در ساحل گیر افتاده اند به دریا پرتاب می کنم . فرد محقق می گوید : که این کار چه فایده ای دارد ؟ روزانه هزاران هزار ستاره دریایی بر اثر جزر و مد دریا در ساحل جا می مانند و تو چقدر می توانی ستاره ها را نجات دهی ؟ و کار تو اصلا چه تاثیری دارد ؟
فرد به طرف دریا می رود و ستاره دریایی را که در دستش بود ، پرتاب می کند و رو به محقق می کوید : لااقل در مورد این یکی موثر بود ...


 

.........................................................

اسم عکاس عکس هم زیر خود عکس هست .


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در یکشنبه 86/10/2 و ساعت 11:8 صبح | نظرات دیگران()

راستش را بخواهید حرف برای گفتن بسیار دارم اما دلتنگ تر از آنم که قلم توان شرحش را داشته باشد .
چند روزی است دوباره مثل خودم شده ام . چشمهایم بی بهانه لبریز می شوند . صدایم زود می گیرد . بغض بی رحمانه راه نفس را سد می کند . همه چیز وا می دارد مرا به یادآوری خاطرات گذشته . به یاد درخت توت . خانه ی پدربزرگ ، باغچه ی کوچک پر بار ، درخت انجیر ، شاتوت و آن نارنج کوچکی که تنها چند سال داشت . دست خودم نیست نمی توانم جلوی تصویر بازی هایمان را که پیآ پی  از مقابل دیدگانم می گذرد ، بگیرم : فوتبال، آقای گل ، قایم موشک و آن زمان که کم سن تر بودیم ، شمشیر بازی های کوچه .
سخنم تکراری است ، می دانم اما وقتی شنیدم خانه را خراب کردند نتوانستم بایستم و نگاه کنم . بی آنکه به کسی بگویم شال و کلاه کردم و به سوی آن خانه ی کودکی هایم رفتم .
مخروبه ای شد بود برای خودش . همه چیز با خاک یکسان شده بود . بی آنکه به نگاه های سنگین این و آن توجه کنم مانند کودکی هایم بر تل خاک نشستم و خیر ه شدم به لانه ی چوبی کوچک کبوتر ها که دایی مهدی سال ها قبل آن را بر روی دیوار بلند خانه ی باقر آقا نسب کرده بود و اکنون آنجا روی زمین در میان آن تل خاک افتاده بود . یعنی اینها نمی دانستند که این خانه یک تنه خاطرات سه نسل را به دوش می کشید ؟
مثل این سال های اخیر آقا ماشالله سر کوچه روی چهار پایه ای نشسته بود آخر دیگر نمی توانست بقالی را بگرداند . سلام کردم . علیک گفت . حال همه را پرسید . اما چیزی را که نباید می گفت ، گفت .
گفت : یعنی حیف نبود اینجا ؟ حداقل یادگار آقای کریمی بود .
بغض راه گلویم را گرفت . اشک در چشمانم حلقه زد . سری تکان دادم و با عجله خداحافظی کردم . از اشک هایم خجالت نکشیدم اما دوست داشتم غمم را تنها با خودم تقسیم کنم .
یک آن احساس کردم اگر قبر آقا جان آنجا می بود می نشستم و ساعت ها با او حرف می زدم . از گذشته می گفتم . از حوض . ماهی های قرمز . از درخت شاتوت . اما نبود . دماوند کجا اینجا کجا . آقا جان شرمنده ام که بر سر مزارت نمی آیم . الآن سالهاست که دماوند نیامده ام .
راستی تابلو های کوچه را هم عوض کرده اند . تابلو ها نو شده اند . و بر خلاف سال های دور این بار براق و پر رنگ نوشته اند : کوچه ی کریمی . چه فایده اما ؟؟؟
چه فایده ...

........................................................

این مطلب پی نوشت ندارد .


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در چهارشنبه 86/9/21 و ساعت 1:4 صبح | نظرات دیگران()

تمام روز های خوبمان ،
تمام عمر من ،
در مسلخ نگاهت ،
به دست جلاد سنگ دل روزگار افتاد است
و تو اینگونه بی نزاکت و لخ لخ کنان
صحنه ی پایان زندگیم را به تماشا نشسته ای .
حداقل چشم هایت را برگردان
تا نگاهم به آن نگاه بی شرم ات نیافتد ،
همین که دستهایت را گره خورده در دستان دیگری می بینم کافی است .
راستی بگذار حسابمان را همینجا پیش از روز رستاخیز صاف کنیم .
باید تاوان همه ی ثانیه های خوبم را ،
تمام فضای اشغال شده ی قلبم را ،
تمام قطره های اشکم را ،
و تمام لبخند هایم را بدهی .
و برای این پیش از آنکه بروی بگویم :
خدا کند آن دیگری لیاقت خانه ی بزرگت را ،
غذای گرمت را ،
و رختخواب نرمت را داشته باشد .
همین .

........................................................

پ . ن :‏ به لینک باکس روزانه ام هم گاهی سری بزنید . مطال نسبتا قشنگی میذارم .

پ . ن : شعر از خودم . ( نمی دونم شعر هست یا نه هر چی دلتون می خواد اسمش رو بذارید )

پ . ن 3 : عبارت مسلخ نگاه رو از یکی از  دوستام الهام گرفتم


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 86/9/17 و ساعت 3:6 عصر | نظرات دیگران()

دلشوره ی عجیبی دارم ، از آن دلشوره هایی که سال هاست به سراغم نیامده . دستم به هیچ کار نمی رود ، حتی نوشتن هم برایم سخت شده است . قلم بر دستانم سنگینی می کند گویا تمام تلاشش را می کند تا بازم دارد از نوشتن . حتی کاغذ هم غریبی می کند ، سرکش شده است . خود را به دست باد سوزناک سپرده تا پر بکشد و شانه خالی کند از زیر بار سنگین دست هایم . هوا هم ابر است ابری که گویا تا ابد می خواهد اینگونه بی بارش بماند . آفتاب هنوز غروب نکرده اما چنان سرمای سوزناکی وجودم را در بر گرفته که از دست آفتاب هم کاری بر نمی آید .
دیگر صدای آواز شجریان را هم نمی شنوم که با تار علیزاده و کمانچه ی کلهر در هم آمیخته بود :
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
و گر دست محبت سوی کس یازی ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است ....

انگار همه ی صدا ها در هم آمیخته شده اند ، هیچ صدایی را نمی توانم تشخیص دهم .
همه چیز آشفته ام می کند : همه ی صدا ها ... همه ی رنگ ها ، همه ی بو ها حتی تمیزی اتاقم هم آشفته ام می کند .
نمی توانم بخوابم . زمان را از یاد برده ام . انگار دیروز بود که چنگیز خون خوار وحشیانه یه سرزمینمان تاخته بود . کودکان فرار می کردند . جوان ها کشته می شدند . همه چیز تاراج شده بود . نه نه شاید هم اسکندر بود .
سرم درد می کند . کاش می توانستم قدری بخوابم .
مغول ها !!! مغول ها حمله کرده اند ...
کاری کنید !!!
کاری کنیم !!!
نفس ها گرم
دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلوراجین .
زمین دلمرده
سقف آسمان کوتاه .
زمستان است .

دلم برای بهار تنگ شده است . اینجا زمستان سر کوچ ندارد . اینجا گویا همیشه زمستان است ...

...................................................

پ . ن :‏ شعر ها از اخوان بزرگ است


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در یکشنبه 86/9/11 و ساعت 4:48 عصر | نظرات دیگران()

باغ بی برگ است

ابر خشم آلود

شیشه ها تب دار ، عرق کرده

باغبان بی کار .

پرسه و شبگردی ما در خزانی غم زده

باد وحشی

گریه ی دیوار

پاسبان خسته ی ماتم زده .

دست ما در دست یکدیگر

جنگل شولای عریانی ،

باغ بی برگی  ،

نغمهی غمناک باران شبانگاهی ،

برگ پاییزی :

بانگ آگاهی

.......................................................................................

شعر از خودم 

پ . ن : عبارت (( جنگل شولای عریانی )) ازشعر : (( باغ بی برگی )) اخوان بزرگ برداشت شده است


 نوشته شده توسط طه ولی زاده در چهارشنبه 86/9/7 و ساعت 6:43 عصر | نظرات دیگران()

سلام .

امروز قلمم با یاد تو رقصش را آغاز کرده است . تویی که هرگاه می خواهم برایت بنویسم ، واژگان خجلت زده ناتوانی خود را بیان می کنند و قلم با آنکه می داند در زیر این بار خواهد شکست ، کمر خم نمی کند .

چه روز زیبایی بود دیروز . تا دو قدمیت آمدیم . تا آنجایی که دیدنت تمنای (( ارنی )) نمی طلبید ، جایی که شکوه و عظمتت فریاد می کشید : به راستی که اوست خالق یکتای ما .

سوز بود و باد برف وحشتناکی که منتظر لغزشی بود از پاهایمان تا ما را نیز با خود ببرد ، اما ما نشکستیم . آمدیم و آمدیم تا آنجا که تنها ما بودیم و تو .

مه بود ، مهی غلیظ که گویا تنها حجاب باقی مانده ی بینمان بود . سفیدی برف و مه چنان در هم آمیخته بود که از قله هیچ مرزی را نمی شد برای آسمان و زمین تصور کرد .

آنجا بود که فهمیدم چقدر کوچکم در برابر اراده و قدرت آنهایی که تا قله با آواز هایشان گروه را در تکاپو نگاه می داشتند . گویا تو به آنها نفس قرض داده بودی که اینگونه پی در پی می خواندند :

ره می خانه و مسجد کدام است ؟

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

ورای مسجد و می خانه راهی ست

بجویید ای عزیزان کین کدام است

برو عطار کو خود می شناسد

که سرور کیست و سر گردان کدام است

و ما این راه را آمدیم و چه زیبا بود آنگاه که دانستیم مسجد و می خانه بهانه هایی هستند برای درک تو حال آنکه ما تو را لمس کردیم آن هم بر فراز قله ی کرکس و این کاری بود که نه در میخانه و نه در مسجد به آن دست نیافته بودیم ...

........................................................

پ . ن 1 : دیروز با بچه های گروه کوه دانشگاه تهران صعودی به بام استان اصفهان ، قله ی کرکس که در نزدیکی نطنز است داشتیم ...

پ . ن 2 : به علت سرمای وحشتناک هوا متاسفانه نتوانستم از خود قله عکسی بی اندازم زیرا که در آردن دستکش مساوی خشک شدن انگشتان دست بود و چه بسا که باد دوربین را با خود می برد . اما چند عکس از دامنه کوه و سه ساعت اول صعود می گذارم .

پ .ن 3 : قله کرکس در ارتفاع 3900 متری از سطح دریا قرار دارد . و ما در طی صعودمان تا قله تقریبا 3700 متر را پیمودیم زیرا که مبدا صعودمان در ارتفاع دویست متری قرار داشت . صعود ما تقریبا شش ساعت طول کشید .

پ . ن : از محمد حسن هم برای گرفتن چند تا از این عکس ها تشکر می کنم .

پ .ن 5 : چقدر پی نوشت داشت این مطلب !!!

 

 اینم عکس ها :

 

نمایی از قله های کرکس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صعود

من و نیمی از گروه
 نوشته شده توسط طه ولی زاده در شنبه 86/9/3 و ساعت 3:59 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم

نوای زمستان
طه ولی زاده
از زبان یک دانشجوی جامعه شناسی علامه طباطبایی خواهید خواند فردی که کورسو امیدی به آینده دارد : ...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 46
مجموع بازدیدها: 269686
جستجو در صفحه

لوگوی دوستان
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو
موسیقی وبلاگ من