نوای زمستان
کنفرانس مطبوعاتی مقوله ای است که تمام روسای جمهور دنیا با آن سر و کار دارند و تقربیا استثنا پذیر نیست . اگر به فضای این کنفرانس ها توجه کنید به خوبی در خواهید یافت که سالنی بسیار زیبا و شکیل عهده دار برگزاری اینگونه مراسم است . دیروز طبق روال همیشگی رئیس جمهور کشور ما نیز در مقابل سوال های خبر نگاران قرار گرفت . بگذارید بگذریم از رفتار تعجب برانگیز ایشان در مقابل خبرنگارانی چون سیامک زند ( خبرنگار روییترز ) که سن پدر ایشان را دارند و ایشان همچون کودک دبستانی به این خبر نگار نگاه می کردند و با خنده های ملال انگیزشان این رفتار را به غایت رساندند . بگذارید بگذریم از این که یک رئیس جمهور نباید بعضی از کلمات چون کلمه ( احمق ) را به کار ببرند آن هم چند بار . بگذارید بگذریم از این که رئیس جمهور نباید بعضی از اصطلاحات فارسی را در مقابل دیدگان کسانی به کار ببرند که از فرهنگ های مختلف به اینجا آمده اند و شاید برداشتی سو داشته باشند از این اصطلاحات ، چه برسد یه اینکه کار برد این اصطلاح ( اول همانی که زاییده ای را بزرگ کن ) حتی در مجامع عمومی داخلی هم صورت خوشی ندارد . بگذارید بگذریم از این حرف ایشان که : (( در ایران آزادی مطلق وجود دارد )) نه جدا این یکی را بگذریم .
از همه این ها که بگذریم وقتی پای این کنفرانس نشسته بودم به یاد سالن اجتماعات مدرسه راهنماییمون افتادم با اون میز رنگ و رو رفته اش و پارچه چرک مردی که روش افتاده بود . یاد اون فرش کثیف پوسیده ای که از نمازخونه میبردیم روی سن . یاد تابلوی اعلاناتش افتادم که همیشه با بی سلیقگی چیده می شد .
واقعا شما فکر می کنید که مخاطب خارجی از این فضا چه برداشتی می کند ؟
یعنی خرج کردن برای اون فضا هم خرج اضافی است و بیت المال است و این حرف ها ؟ مثل همون جریان کاخ سعد آباد و پاستور ؟
بگذارید از همه چیز بگذریم .
....................................................................................
پ . ن : عیدتون هم مبارک .
به خودم گفتم : هی پسر تو کعه اینجوری نبودی . تو تا حالا یک بار هم جا نزدی . اصلا این تو مسلک تو نیست .
گفتم پسر یادت بیاد اون روز رو که گفتی تغییر رشته میدم همه گفتن نکن . پای حرفت وایسادی و بهترین نتیجه رو گرفتی ؟ حالا کجان اونایی که همه ی وجودشون زبونشون بود ؟ مگه نمی بینی گم شدن ؟مگه نمی بینی هیچ کدومشون صدا شون در نمیاد ؟
گفتم : پسر یادت بیاد اون روز رو که گفتی درس می خونم . همه خندیدن . یادت بیاد که نشستی و خوندی و پوزه ی همه ی اونایی که یک عمر برات باد تو گلو می انداختند و نصیحت های پدر مابانه شون حالت رو به هم می زد ، به خاک مالیدی .
گفتم پسر تو پر رو تر از این حرف ها بودی که چون یک سری دوست نما دیگه نمیان نوشته هات رو بخونن و نظر بدن جا بزنی .
تو چرا تعطیلش کردی ؟
گفتم بی خیال همه اون هایی که فکر می کردی دوستاتن ولی حالا فهمیدی ... بی خیال .
تو بنویس ، هر کس خواست میاد می خون هر کس هم نخواست نیاد . بزار برن متن های مزخرف تر از متن های خودشون رو تو وبلاگ های مزخرف تر از وبلاگ های خودشون بخونن .
گفتم پسر چرا بی اعتنایی یک سری مدیر تنگ نظر ، کوته فکر خود سانسور اینجوری عذابت داده ؟
فقط به خاطر اینکه مسخره ترین متن هات رو چون فقط یک ذره جنبه مذهبی داشت متن برتر میکردن ولی حالا که بهترین متن های عمرت رو نوشتی انگار نه انگار ؟
نه من اهل جا زدن نیستم . من می مونم حتی اگر بازدید های روزانم یکی دو تا باشه .
من می مانم .
تا اطلاع ثانوی یا برای همیشه
تعطیل
( هرچند برای هیچ کس چندان اهمیت ندارد )
در کتاب تاریخ العهد الاخیر من خاندان الکبیر نظر میکردیم ناگاه به نقلی بر خوردیم از نقول ایراد شده در باب زندگی شیخ الشیخات مظهر الطهارات آن عالم نکته دان آن جد سخن دان خود که حکایتی بود جمیل و کبیر و در خور شئنکم و پر از نکته . باشد که هزار نکته بگیرید :
نقل گشته است روزی اولاد آن جد بزرگوارمان در بیتی از بیوت بی حد و حسابشان جمع گشته بودندی که ناگاه خبر رسید که دختر دایی پدر بزرگوارشان همی به رحمت خدا پیوست . همگان را بغضی سخت فرا گرفتندی . بعد از طی چند لحظه که آن حاله ی غم پای کنار کشیدی زمزمه ای آشکار و نهان در بین جمعیت ایجاد گشتی در این باب که مگر مادر پدر عظیم الشئن ما یکی دردانه و تک دختر خانه نبودندی ؟
پیران مجلس نکته را بسی تصدیق فرموندی .
هیچ احدی از حضار مجلس به خود اجازه ی بیان نکته هرگز نمی دادی تا ناگه یکی فریاد بر آورد که : یاللعجب پس چه حکمتی است در پس وجود دختر دایی ؟
بحث به درازا کشیدی و اهل بیت انجمن ها کردندی لیک محصولی حاصل نشدی از این بحث بی پایان .
در کتاب عظیم تاریخ العهد الاخیر من خاندان الکبیر بسی حکایات ژرف است از این قبیل من باب خاندان چغلریسن که جد ما بی شک یکی از بزرگترین بزرگان این خاندان است . نکته اینجاست که نویسنده ی مجهول النام این کتاب گوهروار جد الجدان این خاندان عظیم را ابو لوء لوء می داند .
از دیگر حکایات است راجع به پیدا شدن خاله ای نا شناخته در مشهد که گویا جد بزرگوار ما چندین بار از ایشان یاد کرده اند .
و از دیگر حکایات است حکایت ابو عباس محمد ابن شاطر دماوندی و دندانپزشکی که در سن سی سالگی پسر ایشان می شود .
و بدین شرح است که روزی مذکور له به پیش طبیب دندان شناسی می رود و طبیب جوان از او می خواهد که شناسنامه ای برایش بگیرد و پدر جد بزرگوار ما شرط را بر این می گذارد که شناسنامه با نام خانوادگی پدر جد بزرگوار ما باشد . طبیب قبول می کند . عصر که مذکورله به خانه باز می گردد می فرماید : ای اهل بیت شما از امروز یکی بر شمارتان اضافه شد و صاحب یک برادر شدید . اهل بیت در تکاپو افتادند که نکند ایشان بر شمار زنهایشان اضافه کرده اند و مسئله را از وی پرسیدند و جواب شنیدند که : نه آن پسر پسری است سی ساله و به شما محرم . هر چه اهل بیت گفتند چگونه محرم ؟ او گفت زانجا که خودم شناسنامه برایش گرفتم .
و هزاران داستان دیگر است در باب این خاندان که باشد برای بعد
امضا : مرید المریدان جدّی
و متنفر المتنفران اباجدّی
ط . و
هم بازی من اسـت هنوز آن عروسـکت
با ایـنـکـه پـیر گشـت بدون تو کـودکــت
از جیـک جیـک صبـح الی قـار قـار عصـر
یادش بـخـــیـر بازی سلطــان و دلقکـت
از کـودکـی مـرام بـزرگـــانه داشـتـــــی
چندان که هیچ دیــده نمی دید کوچکت
حتی کـلاغ بـاغ تو بودن قشنــــــگ بود
گاهی اگر حسود نمی شد مترســـکت
سهــم من از تو زمزمــه ای بود در کلام
با خویش از زبان تو : « شاعر مبارکت »
صدای کمانچه از خود بی خودم می کند . غرق می شوم در افکار بی سرانجام .نگاه خیره ام به نقش قالی هزار نقش می بخشد . صدای سه تار حدادی هم در حال اوج گرفتن است . چشمانم را می بندم . فاصله گرفته ام از تکرار های روزانه . هیچ چیز را حس نمی کنم .صدای تنبک فارغ می کندم از همه چیز .
اینجا تنها جایی است که خودی وجود ندارد . پیوسته ای به صدای کمان و سه تار وتنبک . نه ، خود صدای آن ها شده ای .
قطرات اشک هزار نقش قالی را دو چندان کرده است . دیگر صدای باد را هم نمی شنوی ، صدای به هم خوردن پنجره را .
اینجا جای فکر کردن به خوشی ها ، درد ها ، غم ها و هیچ چیز دیگری نیست . این جا تو گم می شوی در میان تار های سه تار در خم و توی حباب کمان چرخ می زنی ، بر روی پوست تنبک می رقصی ، آنچنان که رقص صوفیانه در برابرت بازیی کودکانه می نماید .
ناز انگشتانت کلهر ، تو چه دردی را با این کمان در میان گذاشته ای که این گونه ناله می کند ، ضجه می زند ، اشک می ریزد ؟ نمی گویی اگر او تاب نیاورد چه می شود ؟ نمی گویی اگر تار هایش این درد را تحمل نکنند و از هستی خود جدا شوند چه می شود ؟
چه دلی دارد این سه تار . چه کسی را می توان صبور تر از او پیدا کرد ؟ هزاران سال است که اجداد ما غم هایشان را با او در میان می گذارند و او هنوز از هم نپاشیده است ، نمی پاشد ، که اگر اینطور شود که دیگر سه تار نیست .
بیات ترک ، دیلمان ، دشتی ، افشار ؟ چه فرقی می کند که کدام ترا اینچنین مجنون کرده است ؟ تو مجنون شده ای . مجنون را چه به بیات و همایون و دشتی ؟ مجنون را چه به درآمد و فرود ؟ او خود آنجا که باید اوج می گیرد و آنجا که باید فرود می آید .
دوست داری این صدا تا ابد ادامه داشته باشد . تمام نشود . اما ، اما ، تمام شده است . تمام شد . تو بازگشته ای به زمین و در حسرت آن صدا ، آن زمان ، آن دقایق ، اشک می ریزی . آنقدر که اگر کسی صدایت نکند ، از آب خالی می شوی .
صدا می کنند .
چاره ای نیست . باید جدا شوی .
جدا می شوی ...
انبوه واژه ها در برابر دیدگانم رژه می روند . انبوه کلمات ، دسته های جمله ،جمله های دیگران ، حرف های من و این تردید نفرین شده ، این تردید مردد ، این تردید مزاحم که نمی گذارد دست هایم را در تل کلمات فرو ببرم و واژه های دلخواهم را از میانشان پیدا کنم ، کنار هم بگذارم و بنویسم .
بنویسم ؟
از چه بنویسم ؟ نوشتنی ها را نوشته ام کلمات دیگر توان و تحمل باقی حرف ها را ندارند .
نه ، نه ، تقصیر تردید نیست . تقصیر این درون آشفته ی من است . مشکل وجود سیاه نفرین شده ی بد سرشت من است .
دیده هر قدر هم که زیبا ببیند ، ذهن هر قدر که امید تلقین کند . اما این دل است که تا نخواهد رام شود ، رام نمی شود و اگر هم بخواهد ، هرگز نمی خواهد .
خسته شده ام از این نمایش پوچ و خالی دروغین ، از این همه نقاب . از رنگ ها خسته شده ام ، از آدم ها ، از خنده های چرکین و دروغین لب های چروکیده خسته شده ام .
سرم درد می کند . بغض راه نفسم را گرفته است .
و چاره اش ...
چیزی که هزار بار در حسرتش ساعت ها گریسته ام : شانه های مهربانی که تکیه گاه پیشانی پر چین و چروکم باشد ، دست هایی که در انبوه گریه هایم غرق باشد ، لب هایی که چروک نباشد ، ...
شرمگینم از روز های سپید جوانیت که به پایم سیاه شد .
شرمگینم از نگاه مهربانت که پرده پرده ، بدیهایم را پوشاند .
شرمگینم از لبخند زیبایت که هیچگاه نگذاشت ناراحتیت را درک کنم .
شرمگینم از دست های زیبای ظریفت که در گذر عمر بهر من پینه بستند .
شرمگینم از موهای سیاهت که با شمار روز ها سفید گشتند .
شرمگینم از بودنم .
ببخش اگر کوچک ترین بودم در برابر عظمتت .
ببخش اگر نگاهم تحمل نگاهت را نداشت که نگاهم آنچنان کوچک است که در برابر نگاهت خرد می شود . می شکند ، از هم می پاشد .
ببخش اگر ندانستم که بودی .
ببخش اگر هنوز نتوانسته ام بفهمم .
چشمان اشک آلودم را ببخش اگر نتوانستم حتی یک بار سیر نگاهت کنم .
زبان توان وصف درونم را ندارد که زبان از جنس آدم است و دل از جنس خدا . چگونه شرح دهم که درون از خجالت رویت چنان هرمی دارد که دل سنگم را نیز آب کرده است .
مادرم ، اگر تمام ثانیه های زندگیم را نیز به جبران این همه بزرگواریت صرف کنم باز هم نخواهم توانست تنها و تنها یک قطره ی اشکت را جبران کنم
سلام
دوستان عیب من بی دل گریان شده ام از دست دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو آمدی و من از خود به درک اصلا من نمیدونم چرا تو این کنکور یک نفر هم نمی گه من بد دادم . هر چی می گم بابا مگه لگاریتم چهار ممیز هفتاد و پنج نمی شه بدیهیات تصوری ؟ فقط بهم می خندن . می گم بابا مگه سعدی نمی گه : پیر مرد یل جهان دیده ..... زیر تستای منطق زاییده ؟ اونوقت شما می گین من کنکورو خوب دادم ؟ هرچی می گم عزیز من تمام فرمول های ریاضی در جریان جامعه پذیری به توان صد می رسند و لوب آهیانه رو اگر تقسیم بر آقا محمد خان قاجار بکنیم جواب میشه جمله مجهولی بدون مفعول ناگذر یا حتی اگه بیایم تمام آرایه های شعر های ایرج میرزا رو به توان سن بلوغ دختران دوسال زودتر از پسرهاست ، بازم میخندن . آخه شما کهاهل فهمید بگید مگه اینطورنیست که صنعات خمس همون احکام ثلاثه ؟ اصلا اگه آأم یه نخود عقل داشته باشه می فهمه که ثالث و خمس با هم برابرند اونوقت اینا می گن نه . تازه اینا که خوبه زنگ زدم به یکیشون ، برگشته می گه : اون شعری که تو ادبیات عمومی اومده بود برا میرزاده عشقیه . یکی نیست بگه آخه بی سواد شعر : حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود ...... کجاش برا میرزاده عشقی ؟ بابا خود مولوی داره تو شعر اسمشو داد میزنه اونوقت می گن فلانی .
اوه اوه ولی یه سوال اومده بود که به جا سه تا گزینه چهار تا گز ینه داشت نوی عربی عمومی هم بود . درست یادم نیست ولی یه جوری راجع به مشتق گیری و تساعد هندسی بود ......
خلاصه که الان حالم یه ذره خوب نیست باید برم بخوابم حالم بیاد سر جاش .
..................................................
پ.ن : این یادداشت رو دقیقا بعد کنکور نوشتم ولی امروز گذاشتمش رو وب .
قصد داشتم بهد از یک ماه متنی از خودم بگذارم . اما هنگامی که دیشب پرتو هایی از کتاب آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی را مرور می کردم ، اندیشیدم چه قلمی می تواند در وصف عاشورا شیوا تر از قلم او باشد ؟ سخن را کوتاه می کنم تا شما پاره ای ازپرتو هفتم این کتاب شور انگیز را از نظر خویش بگذرانید :
تو اکنون با این حال و روز باید فریاد العطش کودکان را بشنوی و تاب بیاوری . باید تشنگی را در تار و پود وجود بچه ها ببینی و به تسلایشان بنشینی . باید تصویر کوثر را در آیینه ی نگاهت بخشکانی تا بچه ها با دیدن چشم های تو به یاد آب نیفتند .
اما از همه ی این ها مهمترو در عین حال سخت تر و شکننده تر آن است که نگذاری آتش عطش بچه ها از خیام به بیرون سرایت کندو توجه ابوالفضل رابزانگیزد ، نگذاری طنین تشنگی کودکان به گوش عباس برسد .
چرا که تو عباس را می شناسی و از تردی و نازکی دلش خبر داری . می دانی که تمام صلابت و استواری او در مقابل دشمن است و می دانی که دلش پیش دوست تاب کمترین لرزشی را ندارد .
او اگر از تشنگی بچه های حسین با خبر شود ، آنی طاقت نمی آورد ، خود را به آب می زند و همه ی جهان را آب میکند پیش پای کودکان او .
ولی مگر چقدر می شود به تسلای کودک نشست ؟ سخن هر قدر هم شیرین ، برای کودک آب نمی شود .
نه نه نه عباس نباید لبان به خشکی نشسته ی سکینه را ببیند ، عباس جانش را بر سر این نگاه می گذارد و بی عباس ....... نه ...... نه ....... ، زندگی بدون آب ممکن تر است تا بدون عباس
عباس دل آرام زندگی است آرام جان برادر است .
نه نه عباس نباید از این موضوع با خبر شود ، این تنها راز هستی است که باید از او مخفی بماند ، اما اما ، مگر او با گفتن و شنیدن خبر دار می شود ؟ دل او آیینه ی آفرینش است ، و آیینه تصویر خدش را انتخاب نمی کند .
مگر همین دیشب نبود که تو برای سرکشی به خیمه ها از خیمه ی خود بیرون زدی و عباس را ، استوار وبا صلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدی ؟
مگر نه وقتی که تو از دلت گذشت : چه علمدار خوبی دارد برادرم ، شنیدی که می گفت : چه مولای خوبی دارم من .
مگر نه اینکه وقتی تواز دلت گذشت : چه برادری دارد برادرم ، شنیدی که می گفت : من نه برادر که خادم و خدمت گذار اویم .
چگونه می توان رازی به این عظمت را از عباس مخفی کرد ؟
بی خبر نمی ماند ، بی خبر نمانده است . همین خبر است که او را از صبح میان خیمه و میدان هاجر وار به سعی و هروله واداشته است .
اما در این سعی آخر کاری شده است که دل اورا یکدله کرده است .
سکینه .......
چه گذشته است میان عباس و سکینه که عباس خضوع پیش رو ی امام ایستاده است و گفته است : آقا تابم تمام شده است .
و آقا رخصت داده است ...........
خب اگر آقا رخصت داده چرا نمی روی عباس ؟ اینجا کنار خیمه ی زینب چه می کنی ؟
رخصت از من چه می طلبی عباس ؟ تو کجا دیده ای که من نه بالای حرف حسین که هم طراز او حرفی بزنم ؟
آمده ای که معرفت را به تجلی بنشینی ؟ ادب را کمال ببخشی ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانی ؟
اما چه نیازی عباس من ؟
عباس من تو خود معلم عشقی ، امتحان چه پس می دهی ؟
تو شیر معرفت از سینهی ام البنین خورده ای .
اگر برای وداع آمده ای ، من با تو یکی دردانه ی خدا تاب وداع ندارم .
وقتی نمی توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم تا پیش خدای روی سپید بمانم .
......................