نوای زمستان
گر چه گلچین نگذارد که گلی باز شود
تو بخوان مرغ چمن ، بلکه دلی باز شود
( اخوان بزرگ)
سال ها قبل هر زمان که روی بام خانه ی کاهگلی پدر بزرگ و در پناه باران ستاره ها می نشستیم ، پدر بزرگ چگور کهنه و سالخوردش را که گویا از هزاران نسل قبل به او رسیده بود ، از کنار رواق ایوان می آورد و شروع به نواختن می کرد .
هنگام نواختن پدر بزرگ ، همه ساکت می شدند . کوچک و بزرگ و پیر . پدر ها به آسمان خیره می شدند . مادر ها با انگشتان خویش گرد و خاک زمین را می کاویدند ، پیر ها به نقطه ای نا معلوم خیره می شدند چنان که گویی جوانی خویش را به مرور می نشستند و بچه ها با شور و اشتیاق به چهره ی این و آن نگاه می کردند و چه شب های شیرینی بود .ش
در آن شب ها که گاه من هم در رویا های کودکانه ی خویش گم می شدم و در ذهن خود آینده ای خیالی ترسیم می کردم ، گاه می دیدم من هم پیر شده ام و بر روی همان بام ، برای فرزندان و نوه های خودم چگور می نوازم .
پدر بزرگ رفت . چگور کهنه و سالخوردش نیز در کنج اتاق بی مهری زمان در هم شکست و پوسید و من ماندم و یک دنیا غم ، یک دنیا آرزو ، من ماندم و صدای چگور در پس انبار های تو در توی این ذهن خاک خورده ، من ماندم و بوی کاهگل .
آن روز ها گذشت و ما بی توجه به ترسیم آینده ی خود در رویا های کودکی ، بزرگ شدیم .
آن روز ها گذشت و ما تازه دانستیم که در کجا زندگی می کنیم . آن روز ها گذشت و ما فهمیدیم زمانه ای که ما در آن زندگی می کنیم ، هیچ ربطی به فرهاد و کاوه و آرش قصه های پدر بزرگ ندارد .
آن روز ها گذشت و ما دانستیم در جایی زندگی می کنیم که فوران زندگی های پوچ باعث فراموشی چگور شده است . در جایی که دستگاه های کامپیوتری سبب شده است که دیگر هیچ کودکی نتواند رقص پنجه های پدر بزرگ خویش را بر روی سیم های زیبای چگور ببیند .
در جایی که مسولان و سردمدارانش برای کسب ترفیع و مدال و درجه های پوچ و پوشالی ، شب های کویر را فراموش کرده اند . پدر بزرگ را فراموش کرده اند و صدای چگور را در خود کشته اند .
اما زیبا و غم انگیز است وقتی در میان این همه همهمه هنوز صدای مبهمی از چگور بگوش می رسد .
باز هم یاد پدر بزرگ افتادم ، چگور می زد ، می گریست و می خواند :
شو تا به شو گیر ، ای خدا ، بر کوهسارون
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنورد
من شکوه دارم ، ای خدا ، دل زار زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا ، بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
..................................................................................................
پ . ن : متن های قبلیم رو به دلیل سرعت پایین لود صفحه آرشیو کردم .
پ . ن 2 : در راستای سوال برخی دوستان باید بگویم : چگور ( بر وزن chogur ) سازی است از خانواده آلات موسیقی رشته ای مقید از رده تنبور که به آن دو تار نیز می ویند . نیز ( چگر ) . ساختمان این ساز تشکیل می شود از یک کاسه طنینی گلابی شکل و دسته ای مانند دسته تنبور . کاسه اش از سه تار بزرگتر است . دو تار فلزی دارد و به همین سبب به آن دو تار می گویند . نواختن این ساز هنوز هم میان شرق نشینان ایران مخصوصا ترکمانان و اهالی آذربایجان ایران رایج است
در حالی که پله های مترو ایستگاه طالقانی را یکی یکی پشت سر می گذارم با خود کنفرانسم را مرور می کنم. کلاسم چهل و پنج دقیقه ی دیگر شروع می شود . سعی می کنم فکرم را از کنفرانس بیرون بیاورم . کتاب روزنامه پیچ شده ای را از کیفم در می آورم . هنوز لای کتاب را بازنکرده صدای گام های خشن واگن ها را می شنوم . کتاب را در دستم می گیرم و وارد واگن میشوم .
صدایش با صدای گوینده که رسیدن به هفت تیر را اعلام می کرد در هم می رود .
می گوید : (( چه محافظه کار . )) بر می گردم . زنی است جوان که از نگاهش میفهمم به من اشاره داشته است . لبخند روی لبهایش به خنده وادارم می کند . از قیافه ی مات و مبهوتم می فهمد که هنوز قضیه را نگرفته ام . می گوید : (( کتاب را گفتم . چه نیازی به این همه روزنامه که دورش پیچیدی )) . نمی دانم چه بگویم . شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم : (( از نمایش بازی کردن بدم می آید . سلام )) . سلام می کند .
می پرسد : دانشجویی ؟
می گویم : هی همچین . شما چی ؟
چهره ی زیبای خندانش به محزون ترین چهره ها تبدیل می شود . احساس می کنم بغض راه گلویش را سد کرده است . سرش را تکان می دهد .
سریع می گویم : ببخشید نمی دونستم نباید ...
حرفم را قطع می کند : (( نه نه مقصر شما نیستید که طلب بخشش می کنید )) تلخی لبخند روی لبهایش نگاهم را به سمت زمین باز می گرداند . سکوت سختی بینمان بیداد می کند . انگار که شکستنش محال است . هر دو می دانیم کسی که باید این سکوت را بشکند من نیستم .
می گوید : (( بچه که بودم تمام آرزو هام به دانشگاه ختم می شد . دانشگاه بهشت ذهن من بود ولی ... راستی شما کجا پیاده میشید ؟ ))
_ باید مفتح پیاده می شدم ولی ترجیح میدم ادامه این صحبت را بشنوم .
می خندد : (( من هم باید مفتح پیاده می شدم ولی ... ))
هر دو می خندیم . احساس می کنم خنده اش از صمیم قلب است .
به ایستگاه که می رسیم خط را عوض می کنیم .
_ می گفتید ؟
_ (( بچه که بودم بزرگترین آرزوم رفتن به دانشگاه بود . همیشه بهترین شاگرد توی مدرسه بودم تا اینکه هفده سالم شد . یه روز یکی زنگ خونه رو زد و گفت که خواستگاره . یه مرد سی ساله . با اینکه مرد مطلقه بود بابام موافقت کرد چون ما وضع خوبی نداشتیم و اون وضع خوبی داشت. من هم که مهم نبودم . سر عقدمون از شدت گریه توان بله گفتن هم نداشتم . نمی خواستم بگم . اصلا نمی دونم خودم بله رو گفتم یا یکی دیگه .
برای منی که فقط با اجازه اون مرد حق داشتم از خونه بیام بیرون فکر دانشگاه مسخره ترین فکر ممکن بود . حتی اون نذاشت سال آخر رو هم تو مدرسه بخونم . ))
در تمام مدتی که حرف می زد نگاهش رو به زمین دوخته بود . باز هم اون سکوت نفرین شده انگار که بر همه چیز حاکم شد .
با هم از قطار پیاده می شویم .
می پرسد : (( راستی اون کتاب کتاب چیه ؟))
تمام تلاشم رو صرف این کردم که چشمانم از بغض گلویم با خبر نشوند .
گفتم : (( مادر ))
_ (( ماکسیم گورکی ؟ ))
_ (( آره ))
_ (( پلاگه را خوب می شناسم . مظهر زن رنج کشیده . زن فراموش شده ))
مثل همیشه چشمانم با خبر شدند . اشک از چشمان سرازیر می شود . به دیواری تکیه می دهم .
می گویم : (( این روز ها صحنه هایی را دیده ام و خبر هایی را شنیده ام که چشمان را کم طاقت کرده اند . چه کسی گفته است مرد گریه نمی کند ؟ کدام حاکم زور گوی روزگار ؟ ))
می گوید : (( می دانم که نمایش بازی نمی کنی . ))
می گویم : (( می خواستم اما نتوانستم . نتوانستم چشمهایم را با خبر نکنم از این همه درد از این همه رنج .))
چشمانش تر می شود . ساعت خیابان را نگاه می کنم . عقربه هایش به حالت هشدار نشان می دهند که نیم ساعتی از آن چهل و پنج دقیقه گذشته است .
خداحافظی می کند .
می فهمم که وقت گذاشتن نقطه ی پایانی این داستان است . خداحافظی می کنم .
با هر قدم از هم دور می شویم . من به سوی داستان خود می روم و او به سمت داستان خود اما این درد مشترک ، این درد کهنه ی چرک کرده که پشت چهره نمایی ها و دورویی ها و خودنمایی های از ما بهتران دیده نمی شود همچنان با ماست .
دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
قیصر امین پور
چه کنم که قلمم رسم خطاب پیش گرفته است . این را در خود تکرار شدن مپندار که این تمرینی است که اگر به پایان برسد بی شک کنار گذاشته خواهد شد .
سلام قیصر عزیز .
ببخش اگر مثل همیشه دیر به یادت افتادیم . ببخش اگر تو را هم همچون دیگر کوچ کردگان از پشت شیشه های عمیق قاب عکس های بزرگت آن هنگام که رفته بودی ، دیدیم . ببخش اگر نفهمیدیم آن قطار کودکی هایت که از آن در شعری یاد کرده بودی ( همان که هرگز انتهایش را ندیده بودی ) از کجا آمده و کجا هست و کجا می رود . ببخش اگر حتی یک بار هم از تو نپرسیدیم که چگونه می شود مثل تو شعر گریه ی گیاه را سرود . ببخش اگر نم اشکت را درک نکردیم وقتی که می خواستی دستمال نم دار روی پیشانی بیابان تب دار بکشی . یادم آمد ... دستمالت را نان ماشینی در تصرف داشت ...
اولین کتاب شعری که خودم با پول تو جیبی آن روزهایم گرفتم کتاب تو بود . البته گزیده ی اشعارت که پول اندک من گویا استحقاق چند شعر بیشتر را نداشت .
نمی دانم چرا مدتی است که چشم هایم به کوچک ترین اشاره و بهانه توان خویش از دست می دهند . نمی دانم ...
چه زیبا می شود گوش دادن به آهنگ رقص سماع حسین علیزاده این استاد بزرگ ، وقتی با تو گفتگو می کنم . راستی اکنون تو پیاله به دست با کدام شاعر می رقصی ؟ با کدام بزرگ ؟ با مک نیس یا نیما ؟ با جبرئیل یا دیگری ؟ شنیده ام آنجا همه زبان هم را می فهمند . شکسپیر را اگر دیدی بگو : لیلی ما الهه ای است در برابر ژولیتت . بگو فرهاد پادشاهی است در مقابل رومئو . هرچند عشق عشق است ، فرهاد و رومئو نمی شناسد ...
خلوتت را با حرف هایم بهم زدم . راستی وقتی در بازوان خدا آرام گرفتی ما را هم به یاد بیاور ...
به چه تکیه داده ای کودک ؟
نگاه کن این زباله دانی شکسته و رنگ و رو رفته است ، نه شانه های پدرت ، نه آغوش مادرت .
به کجا می نگری ؟ در جست و جوی چیست این نگاه پر معنایت در اعماق این آسمان آلوده ی هفتاد رنگ از جاهلیت من ، از ظالمیت آن ها ؟
به کجا می نگری ؟ این نگاه سرشار از سرزنشت از چیست ؟
اما نکند روی برگردانی و به چشمان من نگاهی حتی گذرا تر از عقربه ی ثانیه شمار بکنی . مبادا …
که چشمان خیس من شرمسارند از دستان کوچک معصومت ، که اینگونه به جبر زمان به سیاهی نشسته اند ، شرمسارند از لباس ژنده و بی رنگ و رویت ، شرمسارند از پاهای نحیفت که نمی دانم در روز های سرد و سخت چگونه می خواهی از آن ها محافظت کنی .
کودک ! این گونی سالخوردت را از هر که به ارث برده ای ، برای شانه های باریکت بیش از اندازه بزرگ است وقتی که مملو شود از تجمل گرایی من ، از بی دردی هم نسلان من ، از بی توجه گذر کردن پدران ما .
کودک ! …
نه …. نه … مرد ! این چه حکمتی است که تو هنوز بر روی پاهای خودت نایستاده ، انگار که صد ساله شده ای ؟
مرد ! بزرگی درد تورا وقتی که از کنار ویترین های فخر فروش مغازه های رنگارنگ می گذری ، هنگامی که دست کودکی را در دستان گرم مادرش می بینی ، هنگامی که به غذاهای هزار رنگ آنسوی شیشه نگاه می کنی ، تنها و تنها خودت هستی که درک می کنی که این حد از تحمل رنج برای انسان های پر آلایش هزار چهره ی امروز براستی که غیر قابل درک است و فهمش محال .
بیهوده است اگر بخواهم با حرف هایم قلب کوچکت را تسکین دهم که قلب سیاه من هرگز و هرگز این کار بزرگ را قادر نیست .
دنیا یی حرف ناگفتنی دارم با تو مرد .
اما …
…………
…………….
پ.ن : هنرمند عکاس این عکس جناب آقای : سپهر صمدیان هستند . متاسفانه نمی دونم چه جوری بهشون خبر بدم که از عکسشون استفاده کردم .
این هم لینکش : http://www.foto.ir/Gallery/ShowImage.aspx?ID=44549
هر انسانی بی شک خطا هایی را در گذشته مرتکب شده است . خطاهایی گاه بزرگ و گاه کوچک . خطاهایی که _ مثل تمام حوادث خوب و بد _ سازنده ی زندگی امروز ما هستند . مهم این نیست که چه خطایی را مرتکب شده ایم . مهم این نیست که دیگران راجع به آن ها چگونه قضاوت می کنند . مهم این است که ما امروز چه احساسی نسبت به زندگیی داریم که برای خود ساخته ایم .
بزرگی می گفت : (( خاطراتی را که نمی توان فراموش کرد خاطراتی هستند که یادآوریشان قالبا زیبا و دلنشین است . ))
با وجود تمام اشتباهاتی که در گذشته انجام داده ام ، نه تنها هیچ هراسی از گذشته ام ندارم بلکه بیش از حد دوستش می دارم .
تلاش کرده ام و تلاش کرده ام تا امروزم را زندگی کنم . دیروز هر چه بود گذشت . تمام شد . هر چند تجربه ی بی نظیری بود . سعی کرده ام تا اشتباهات دیروز را امروز مرتکب نشوم . هیچگاه نخواستم بر روی خاطرات تلخم پرده ای بکشم تا کم کم به فراموشی بسپارمش . هیچ گاه ترسی نداشته ام از عملی که روزها ، ماه ها . شاید سال ها پیش انجام داده ام .
شجاعانه خواهم ایستاد بر پای تمام خطاهایم . که اگر آن ها نبودند ، دیگر معلوم نبود امروز این من اینجا نشسته باشد .
تمام این متن را در جواب عزیز بسیار عزیزی نوشتم که امروز خطایی را از گذشته به یاد من آورد _ هرچند نمی دانست که خطااز جانب من بوده است و اگر من جای او بودم نیز شاید همین کار را می کردم _
دوست من ، صد بار گفتم از گذشته ام هراسی ندارم و باز هم می گویم زیرا که امروز از زندگیم راضی و خوشحالم و از برای این زندگی سربلند .
زیاده حرفی نیست .
می گویند : (( زمین خوردن های مکرر آدم را پوست کلفت می کند . ))
بله ... بعضی از زمین خوردن ها واقعا آدم را پوست کلفت می کنند . اما فقط بعضی از زمین خوردن ها ! نه همه ی آنها و نه در هر شرایطی و هر زمینی !! زمین خوردن هایی هم هست که پوست زانوی آدم را بدجوری می برد . و پوست آرنج ها را و تن را مجروح می کند ، گاهی روح را .... شاید به طور دائم ....
شاعری می گفت : (( من تا خودم سرم به سنگ نخورد نه درد را می فهمم نه سنگ را )) . و یک بار سرش به لبه ی یک جوی آب خورد و دیگر هیچ دردی را حس نکرد و همه فرصت ها را هم برای تکرار درد ، به قصد شناخت عمیق آن و انتقالش به دیگران از داد .
__ تکرار همیشه ایجاد مهارت نمی کند ، درست است . و یا مهارت را افزایش نمی دهد تکرار مثل همه چیز حد و حساب دارد . تکرار گاهی بسیار مفید است اما اگر از مقدار معینی بگذرد ، تحلیل می برد ، فرسوده می کند و آزار می دهد . __
این تفاوت آشکاری است که من امروز با من دو سال پیش دارم و در خود احساس می کنم .
من دو سال قبل می گفت : (( باز هم ........... باز هم .......... و باز هم زمینم بزنید ، نمی ترسم ، زمینگیر نمی شوم ، از پا نمی افتم . ))
من امروز می گوید _ گاهی زیر لب می گوید _ : (( بگذارید کمی خستگی در کنم ، زنگ را بزنید ، سوت را بکشید ! آخر بی انصاف ها استراحتی بدهید . زانو هایم درد می کند . روحم درد می کند . روحم تب کرده داغ داغ است . دستتان را بی زحمت بگذارید روی روحم .... می بینید ؟ ))
تب بر های قوی ؟ آنتی بیوتیک ؟ قرص های بی رحم ؟
نه ......نه ........نه . اینها با تن کار دارند با استخوان با پوست گذرایی که همین امروز و فردا می گذرد اما نه با چیزی بسیار عظیم تر . نه .
من نمی گویم تحمل حدی دارد و نگفته ام . شاید هم نداشته باشد . اصلا شاید حدش درست برابر فشاری باشد که درد به وجود می آورد . خدا می داند .
انسان پیوسته رکورد های پرش خود را می شکند و رکورد های تحمل را . تحمل ، منهدم نمی کند . انهدام از یک نواختی تحمل است به تحمل به تحمل ...
درست است که راه را بر منزلگاه ترجیح می دهم و خالصانه باور دارم (( در راه هدف مردن ، در قلب هدف مردن است )) اما همچنین ایمان دارم که خستگی در پیوستگی راه است .
چه قدر دلنشین است اگر در راه به یک جرعه آب یا شربت آبلیمو در یک لیوان بزرگ مسی با چند تکه از آن یخ های شناور بلورین ، مهمان شویم و آمده ی رفتن باقی راه .
من باز خواهم رفت ، تردید مکن .
اینجا لنگر نخواهم انداخت حتی اگر زیبا ترین جای زمین باشد .
من ترک نشاط نکردم فقط کمی افسرده ام . من نشکسته ام فقط کمی خسته ام .
چه خاصیت که روی غم پرده یی رنگین بکشیم و نشاطی بزک کرده به دیگران تحویل دهیم ؟
چه خاصیت که ترس را انکار کنیم تا شهامتی کاذب و ریا کارانه به دیگران تحویل دهیم ؟
اصلا نشاط ، غم نداشتن نیست . غم داشتن است و با قدرتی که در توانمان است غم را عقب زدن و مهار کردن . اصلا شجاعت ، نداشتن ترس نیست . داشتن ترس است و آگاهنه بر آن غلبه کردن .
خب دیگه خیلی حرف زدم . می ترسم حرفام تا یک ماه ته بکشد و برای هفته ها دیگه چیزی نداشته باشم . ( البته بعید می دانم )
...
....
.....
باز هم قدری بیاندیشیم
معلم می گفت : (( زمانی زنی را می شناختم که پیوسته به مردش می گفت : " تو تمام خاطرات مشترکمان را از یاد برده ای . تو حتی از آن روز های خوش سال اول نیز خاطره ای نداری . زندگی روز مره حافظه ی تو را تسطیح کرده است . تو قدرت تخیلت را به قدرت تامین مسائل روزمره تبدیل کرده ای . تو مرا حذف کرده ای .... حذف . "
و مرد صبورانه و مهربان جواب می داد : " نه به خدا که نه . من با خود تو زندگی می کنم نه با خاطرات تو . من تو را به عینه همین طور که روبه روی من ایستاده ای ، مو هایت را شانه می کنی ، پوست سیب زمینی ها را می کنی ، یا وقتی لباس تازه ات را به تنت اندازه می کنی عاشقم . نه خاطرات تو را . و چون تو مرا دوست نداری ، به آن یک مشت خاطره آویخته ای ... "
و سرانجام مرد عاشق یک روز مرد در حالی که هنوز عاشق بود و همسرش با آنکه پا به سن گذاشته بود درست چهار ماه و دو روز و دو ساعت بعد ازدواج کرد . با پسر جوانی که از همان شب اول نشست پای تلویزیون و غرق تماشای یک فیلم عاشقانه شد و تنها به خاطر رفاه زن والبته احتیاج کوری که به تن داشت با زن درآمیخته بود . )) .
چیز هایی را که از کف می روند و باز نمی گردند ، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم : کودکی ها را با تلی از اسباب بازی های شکسته ، خانه ی مادر بزرگ ، با آن اتاق دنجش ، حیاطش را و درخت توت بزرگش را که کسی همین امروز و فردا خراب می کند و به جایش یک ساختمان زشت چند طبقه می سازد .
اما نگذاریم که زندگی در حد خاطره حقیر و مصرفی شود .
ترک عشق کنیم بهتر است از اینکه عشق را به یک مشت یاد بی رنگ و بو تبدیل کنیم . یاد های بی صدایی که صددا را در ذهن فرسوده ی خویش _ و نه در روح _ به آن می افزاییم تا ریا کارانه باور کنیم هنوز زمزمه های دوست داشتن را می شنویم .
ما اگر تمام لحظه های زندگیمان را زندگی کنیم و به راستی زندگی کنیم ، دیگر جای چندانی برای خاطره های عاشقانه ی احساسی رقت انگیز باقی نمی ماند .
...
....
.....
قدری بیاندیشیم
روزی با معلم عزیزی ( عزیز تر از جانم ) به مجلس ختمی رفته بودیم ( چند تا از دوستان هم بودند ) ، مرد متین موقری در کنار مان نشسته بود و قطره ی اشکی در چشم داشت . بعد از اتمام مجلس مرد پرسید : این آقا را می شناختید ؟
گفتم : خیر ، به اصرار عزیزی آمده ام تا متقابلا در روز ختم من نزدیکان ایشان به اصرار عزیزی بیایند .
حرفم را نشنید چرا که می خواست حرفش را بزند .
گفت : بله ... خدا رحمتش کند مرد خوبی بود . در تمام عمر آزارش به هیچ کس نرسید ، زخمی به هیچ کس نزد ، حرف تندی به هیچ کس نگفت و هیچ کس را نرنجاند . دوست و دشمن از او راضی بودند . حقیقتا که چه خوب آمد و چه خوب رفت ...
معلم عزیز که حرف مرد را شنیده بود گفت : این به راستی که بی شرمانه زیستن است و بی شرمانه مردن .با این صفات خالی از صفت که شما برای ایشان شمردید ، همان نمی آمد و نمی رفت آسوده تر بود . چرا که هفتاد سال به نا حق نان کسانی را خورد که به حق برای یک زندگی خوب جنگیده بودند . درد می کشند ، رنج می برند ، می سوزند و زخم می خورند .
این بیچاره ها که با دشمن دشمنی می کنند و با دوست دوستی ، دائما گرسنه اند و تشنه . چرا که نان و آبشان را همین کسانی خورده اند که زندگی را (( بی دردسر مردن )) تعریف می کنند .
آخر آدمی که در طول هفتاد سال آزارش به یک مدیر کل ظاهر الصلاح دزد ، به یک خبر چین ، به یک رئیس بد کاره و یا به یک باج گیر چاقو کش محل نرسیده ، چه جور جانوری است ؟
آدمی که در تمام عمر یک پس گردنی به یک گران فروش متقلب نزده ، آدمی که یک تف بزرگ به صورت یک سیاستمدار بی خدای خودشیفته ی خود باخته نیانداخته ، آدمی که با هر وزش باد به هر سو رفته ، با کدام تعریف آدمیت و انسانیت تطبیق می کند ؟
آقای محترم ، ما نیامده ایم که بود و نبودمان برای جامعه ، آینده و سرگذشت خودمان و فرزندانمان تاثیری نداشته باشد .
ما آمده ایم تا با دشمنان آزادی و انسانیت مبارزه کنیم . همپای آدمهای عاشق به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم .
ما آمده ایم که با حضورمان جهان را دگرگون سازیم . نیامده ایم تا پس از مرگ بگویند : از کرم خاک هم بی آزار تر بود و از گاو مظلوم تر .
ما نیامده ایم که همچون گوسفندی زندگی کنیم تا پس از مر گمان ، گرگ و چوپان و سگ گله هر سه ستایشمان کنند . . .
معلم همچنان مثل همیشه گرم حرف های زیبایش بود بی آنکه متوجه شود آن آقای متین مدت هاست که رفته است . شاید هم میدانست و برای ما سخن می گفت تا آن آقا ناراحت نشود و فردا به اصرار عزیزانش به مجلس ختمش برود .
...
....
.....
قدری بیاندیشیم
چند روز قبل که با بچه ها ی دوره ی راهنمایی به مدرسه قدیممان رفته بودیم ( برای یاد آوری پاره ای خاطرات شیرین و تلخ ) دیدم در حیاط مدرسه باز هم قیل و قال مسابقه ای به پاست .
به مدیر مدرسه که یادم هست همیشه مسابقه ای ترتیب می داد و برنده ای انتخاب میکرد و از میان برندگان برنده هایی انتخاب می کرد و آنقدر ادامه میداد تا برنده ترین برنده را انتخاب کند گفتم : در این زمان دیگر مسابقه هیچ دردی را دوا نمی کند . من این حرف را به عنوان کسی که دوازده سال از عمر نازنینش را در این سیستم آموزشی تلف کرده به شما می زنم . شما با این مسابقه بازی و جایزه بازی سر انجام به جایی میرسید که یک یکه تاز پیدا می کنید و یک سیل عظیمی از عقب ماندگان که محکوم به عقب ماندگی شده اند و بی خود و بی جهت محکوم شده اند و هر قدر هم این گروه تند و تند بتازد ، خسته و خسته تر ، خشمگین و خشمگین تر و عقب مانده تر وعقب مانده تر می شود و باز هم از یک نفر همیشه و به ناگزیر عقب تر است . شما فقط به خاطر یک نفر گروهی را عقب مانده نگه میدارید .
مدیر بهت زده با لحنی سرشار از سرزنش گفت : پسرم من آنها را بر می انگیزم و تشویق می کنم و به حرکت وا میدارم . شما چطور این مساله را نمی فهمید ؟
گفتم :به هر حال گروه یکه تازان که نمی تواند وجود داشته باشد . از میان دویست نفر همه که نمی توانند یکه تاز باشند . فقط یک نفر و یک نفر ویک نفر می تواند یکه تاز باشد و شما چطور مساله ی به این سادگی را متوجه نمی شوید شما همه را به خاطر یک نفر عقب نگه می دارید .
وا مانده گفت : خب سعی کنند از آن یک نفر جلو بزنند .
وامانده تر گفتم : کاش می فهمیدید و کاش میفهمیدید که باز هم فقط یک نفر می تواند جلوی همه باشد . و درد این است .
ما به ملت تازنده نیاز دارم نه قهرمان یکه تاز .
ما به ملت قهرمان نیاز داریم نه قهرمان ملت .
یاد قطعه ای از (( محاکمه ی گالیله )) ی برشت افتادم ، آنجا که گالیله به اجبار اعتراف می کند و از پای در می آید .
در این زمان مردی از بین حضار فریاد می کشد : بیچاره ملتی که قهرمان ندارد .
و گالیله می گوید : بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز دارد .
...
....
.....
قدری بیاندیشیم
دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان :
خدایا تو را به جان هر آن کسی که دوستش می داری در این چهار سالی که ما دانشجوییم ، دانشکده ی علوم اجتماعی علامه را از جایش تکان مده و به آن سوی گیتی ( دهکده المپیک ) مفرستانش .
خدا یا همین امروز که بهر ثبت نام راهی شدیم برای هزار پشتمان کافی است .
ذکر روز : یا ثابت الثابتین .